تبیان، دستیار زندگی
چشمی میان این همه کور... گوشی میان این همه کر... گرم نشده بودم هنوز... کجا رفتی...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهر کورها...

کارم شده همین... چند سال است...
شهر کورها...
از گذر بزازها شروع می کنم و چرخ می خورم لای دکان ها... یقه چاک کردن ها را می بینم... نسیه ندادن ها را... چانه زدن ها را... دولا حساب کردن ها را... جنس ها را، که می آیند و می روند... ارزان می آیند- گران می روند، گران می آیند- ارزان می روند... یکی می برد، یکی می بازد، یکی می زند، یکی... خسته که می شوم، می روم پیش عباس لال ِ، پادوی رحمت که نفسی بکشم... قلیان چاق می کند برایم... چای می‏دهد دستم... خاک دست و رویم را می گیرد و شروع می کند درد دل... از ننه ی علیل اش می گوید... از دختر رحمت که عاشقش شده و جرأت گفتن ندارد، زبان که هیچ... از رحمت که آفتاب لب بام شده ولی انگار سگ هار گرفته باشدش به پای کوچک و بزرگ می پیچد... براندازش می کنم؛ شاخ شمشادی شده برای خودش... بعکس اوستای ترُش روی بدقواره اش که با صد من عسل پایین نمی رود از گلوی آدمیزاد... با هول می پرسد: ماندنی ام؟ می خندم... نه به اندازه ی رحمت... دمق می‏شود و بحث را عوض می کند...

کارم شده همین دیگر... از صبح تا شب دور می افتم و سرک می کشم و منتظر می مانم کسی صدایم کند... کسی ببیندم... جوابم را بدهد... کور و کر زیاد شده... آن زمان ها این طور نبود... هی... حالا تو چرا صدایم کردی؟ کار من به چه کار تو می آید؟ اصلاً چشم از کجا آوردی وسط شهر کورها؟

شهر کورها...

لب برمی چینی که چه؟ قهر نکن... خودت را بگذار جای من که چند وقت یک بار یکی سراغم را می گیرد و هنوز دلم به دلش گرم نشده، راه کج می‏کند و یادش می رود چه دیده و چه شنیده... آبدیده شده ام... آبدیده ام کرده اید... دلم را قرص می گیرم کف دستم که بی جهت دلخوش ِ بینا شدن لحظه ای تان نشود... بماند که آخرش هم بند را آب می دهم... سُر می خورد پایم و زلف گره می زنم به زلف کچلی که شما باشی... دست خودم نیست... دست دلم هم...

زمان ما اینجا ده بود... گله داشتیم با سی و شش تا گوسفند... چوپانی می کردم... آفتاب نزده می بردمشان، دم غروب برشان می گرداندم... مجنون بودم مجنون ِ صحرا... گل های وحشی که در می آمدند سرخوش می شدم... دسته می‏کردمشان برای بتول خانم، مادرم... های... روزگاری بود ها... تو گفتی چه کاره ای؟ ندیده ام ات این طرفها... شاگرد همین کله پزی سر نبش؟ هان، حالی ام شد... می شناسمشان... همه ی طایفه شان را می شناسم... پسر تراب خدا بیامرز است... پدر خوش نشینی داشت... دود و دمی بود ولی دست به خیر... پشم گوسفندها را زیر قیمت می‏فروخت به زنهای بیوه... می گفت برکت کسب اش است... برکت کسب اش هم بود... پسرش خلف نیست... آب نمی چکد از دستش... تار گرفته جیبش را بسکه کنس و ناخن خشک است... حیف...

گوش می دهی؟ آهای پسر... با تو ام... صدای زمین را هم می شنوی؟ روزی هفتاد بار شاخ و شانه کشیدنش را... هفتاد بار...

شهر کورها...

" آدمیزادگان هرچه می خواهید و دوست می دارید بخورید... به خدا که گوشت و پوست شما را خواهم خورد..." طرف ما که بیایی صدایش بلند تر می شود... اول خوف برمی دارد آدم را... بعد یاد می گیرد حساب دست و پایش را  بکند... حساب چشم و زبانش را... راه کج را راست می کند لاکردار... راستی تو چرا سری به ما نمی زنی؟ اصلاً همین الان تا غروب نشده مهمان ما باش؟! به امتحانش می ارزد... بد قلقی نکن پسر... شب نشده بر می گردانمت... ها؟ چه می گویی؟ می آیی؟

آهای... گوشت با من هست... کجا رفتی...

قوت دلم بودی جوان... چشمی میان این همه کور... گوشی میان این همه کر... گرم نشده بودم هنوز... کجا رفتی...

کجایی عباس؟! خاک دست و دلم را بگیر...

تنظیم گروه پرورشی تبیان

شهر کورها...