چند حکایت از ملا نصرالدین
گردو و مرگ
روزی ملا نصرالدین گردویی پیدا کرد و سنگی برداشت و محکم زد روی گردو که آن را بشکند و بخورد؛ اما گردو از زیر سنگ در رفت افتاد گوشه ای.
ملا نصرالدین با تعجب به گردو نگاه کرد و گفت :
عجیب است که همه از مرگ فرار می کنند ؛ حتی این موجود قلقلی
لباس سیاه
روزی ملا نصرالدین داشت دست و صورتش را لب حوض می شست که کلاغی پرید صابونش را برداشت و بر روی درختی نشست.
همسر ملا بناکرد به داد وبی داد و به ملا گفت: حواست کجا رفته ؟ چرا گذاشتی کلاغ صابون را بدزدد؟
ملا گفت : حواسم بود! دلم نیامد جلوش را بگیرم. ببین بیچاره چه قدر لباسش چرک و سیاه شده ؛ حتما می خواهد آن را با صابون بشوید.
فهمیدم
یکی از رفقای ملا نصرالدین تخم مرغی توی مشتش گرفت و به ملا گفت:
اگر گفتی چی توی دست من است آن را می دهم به خودت تا خاگینه درست کنی و بخوری
ملا گفت این طور که نمی شود فهمید ؛ یکی کمی بیشتر توضیح بده .
رفیقش گفت : اطرافش سفید و توش زرد است.
ملا نصرالدین گفت : فهمیدم ! شلغمی است که توی آن را خالی کرده ای و جای خالی را با هویج پرکرده ای
از کتاب: همه حق دارند؛ گزیده لطیفه های ملا نصرالدین/ منوجهر کریم زاده
جهت خرید کتب روانشناسی کلیک کنید.
جهت خرید کتب ادبیات کلیک کنید.
تنظیم : صادقی