پس گرفتن انعام و صله
اولین چیزی که دلهای مردم را نسبت به امیرمسعود سرد کرد، پس گرفتن انعامها و صلههایی بود که در زمان امیرمحمد به بعضی از درباریان داده بودند. این کار به تدبیر بوسهل زوزنی و دیگران صورت گرفت. به این ترتیب که بوسهل در نهان با امیرمسعود صحبت کرد و او را وسوسه کرد که مالها و صلههایی که برادرت امیرمحمد به بعضی داده، پس بگیریم و به خزانه سلطانی واریز کنیم که این مالها بیشتر از هفتاد- هشتاد هزارهزار درم است که به ترکان و تازیکان و لشکریان و درباریان داده شده است.
امیرمسعود از این حرف خوشش آمد و پرسید: «چگونه این کار صورت گیرد؟»
بوسهل گفت: «اینها به دست خود، این مالها و صلهها را پس نمیدهند؛ باید که سلطان فرمان دهد و از خزانهدار بخواهد که نسخهای از اسامی و مقدار این مالها که به هر کس داده شده، بنویسند و به دیوان دهند، تا یک یک آنها را بخواهند و مالها را از آنها پس بگیرند.»
امیر گفت: «نیک است!»
بعد خواجه احمد را خواست و از این موضوع با او گفتگو کرد.
خواجه گفت: «هر چه سلطان فرماید، همان باید کرد؛ اما آیا در در این موضوع نیک اندیشیدهاید؟»
امیر گفت: «اندیشیدهام و کاری درست و به جاست و مال زیادی است که به خزانه برمیگردد و صرف لشکر و حشم میشود.»
خواجه احمد گفت: «پس اجازه بدهید، بنده هم فکر میکنم؛ آنگاه آنچه درست است انجام دهیم که از قدیم گفتهاند، بیاندیشه کاری کردن درست نباشد.»
امیر گفت: «درست است.»
مجلس تمام شده و هر کس پی کار خود رفت. آن روز و آن شب خواجه احمد در این باره فکر میکرد. هر چه زیادتر اندیشید، کار را سختتر و تاریکتر دید. او از آن دسته مردان روزگار دیده و سرد و گرم چشیده بود که عاقبت این کار را به خوبی میدید و میدانست که چه زیانها دارد.
روز دیگر، چون خدمت امیر رسید، امیر رو به خواجه احمد گفت: «درباره موضوع روز قبل چه اندیشه کردی؟»
خواجه احمد گفت: «وقتی به دیوانخانه رفتم، به شما پیغام خواهم داد.»
امیر گفت: «خوب است!»
خواجه به دیوانخانه رفت و بونصر مشکان را بخواند و به او گفت: «ای بونصر! خبرداری که این بوسهل چه کرده است؟»
بونصر گفت: «خبر ندارم.»
خواجه گفت: «امیر را وسوسه کردهاند که آنچه برادرش در دوره سلطانیاش به درباریان بخشیده، همه را پس بگیرند. از لشکریان و درباریان و شعرا و بوقزن و طبلزن و ملیجک و...
امیر، در این باره با من سخن گفته و نظر مرا پرسیده است. این کار در نظر من، کاری ناپسند و زشت است و جز بدنامی چیزی ندارد. من هنوز نظر خود را به امیر نگفتهام؛ ولی میدانم که امیر، خیلی دلش میخواهد که این کار صورت بگیرد و فکر میکند که مال زیادی بشود. حال تو چه میگویی؟»
بونصر مشکان گفت: «خواجه بزرگ، استاد همه ماست و آنچه صلاح بدانید، بهترین است. نظر من، نظر شماست. تا به حال کسی نخوانده و نشنیده که در هیچ جای دنیا و در هیچ دورهای چنین کاری بکنند. از شاهان قدیم تا به حال، از عرب و عجم و ترک و غیره کسی چنین کاری نکرده. خلفا و امیران چنین کاری نکردهاند. این کارها به حال امیر سودی ندارد. من که بونصرم، چنین روزی را پیشبینی میکردم و همه آنچه امیرمحمد به من داده است، همه دست نخورده باقی مانده است. از زر و سیم و پارچه و جامه و دستار، همه را به خزانه سلطان باز میگردانم تا آبرویم نرود؛ اما بسیار کسان، این چیزها را ندارند و نمیتوانند تاوان پس بدهند. در این کار دردسر زیادی است و نمیدانم عاقبت آنچه خواهد شد که میترسم امیر بدنام و شرمگین شود.»
خواجه احمد گفت: «باید نزد امیر بروی و از طرف من به امیر پیغام بدهی و زشتی این کار را بازگویی تا فردا روزی که زشتی آن مشخص شد و امیر پشیمان گشت ما خجل نباشیم و مدیون نشویم و نگویند که کسی به ما نگفت که این کار زشت است.»
بونصر نزد امیر رفت و پیغام خواجه احمد را به امیر گفت؛ «اما سودی نداشت؛ چرا که قبلاً فکر و اندیشه امیر را به راه دیگری کشانده بودند. امیر گفت: «آنچه لازم است، امر کنم.»
بونصر به دیوان خانه برگشت و آنچه بین او و امیر گذشته بود، به خواجه بزرگ باز گفت.
همان روز، بونصر مشکان، کسی را به خزانه فرستاد و از خزانهدار خواست تا آنچه در روزگار امیرمحمد به او داده بودند، از زر و سیم و جامه و پارچه، نسخهای تهیه کنند و برای او فرستند.
خزانهدار نسخهای آماده کرد و فرستاد. بونصر هم همه آنها را به خزانه پس فرستاد و از آنها رسید گرفت تا سندی داشته باشد.
این خبر به گوش امیرمسعود رسید، خوشش آمد. زیرا قبلاً بوسهل زوزنی و دیگران گفته بودند که همه، این کار را میکنند. در این دو- سه روز، بونصر مستوفی و خزانهدار و دبیر را مسئول کردند تا نسخهای از صلهها و مالهایی که به هر کس داده شده، در آورند و آماده سازند و به اعیان و بزرگان بدهند. نسخههای زیادی آماده شد. امیر آنها را دید و به بوسهل زوزنی داد و گفت: «ما به شکار میرویم، شاید بیست روزی شکارگاه باشیم. چون ما حرکت کردیم، بگویید تا نسخهها را به دست صاحبانشان برسانند، تا مالها را پس بفرستند.»
بوسهل گفت: «چنین کنیم.»
آن روز، جمع، اول ماه رجب، بعد از نماز، امیر به طرف شکارگاه حرکت کرد، همراه او ملازمان و غلامان و نگهبانان نیز برفتند. خواجه بزرگ و دیگر درباریان در غزنین ماندند. بعد از رفتن امیر به شکار، نسخهها را فرستادند و گفتگویی در بین مردم بلند شد که این چه کار زشتی است؟! همه پیش خواجه بزرگ میرفتند و گله و شکایت میکردند. جواب خواجه این بود که: «کار سلطان است، مرا در این کار تقصیری نیست.»
و هر کس از درباریان که با امیر حرف میزد، امیر جواب میگفت: «کار خواجه است و من دخالتی ندارم.»
و طوری رفتار میکرد که گویا اصلاً خبر ندارد.
سرانجام آنچه فکر میکردند، نشد و بسیاری از مالها که داده بودند، خرج شده و از بین رفته بودند و صاحبانشان توان بازپس دادن نداشتند. به یکباره دلها بر امیرمسعود سرد شده و از او دلگیر شدند و آن هواخواهیها از بین رفت. نام بوسهل بر زبانها افتاد که همه این کار را تقصیر او میدانستند و او بدنام شد و پشیمان؛ اما پشیمانی دیگر سودی نداشت. در مثل گفتهاند که: «اول اندازه بگیر، بعد ببر و بدوز.»
اما بوسهل اول بریده و بعد اندازه گرفته بود.
حکایت های شیرین تاریخ بیهقی
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*************************************