هیچ زنی، زن به دنیا نمی آید!
به عبارات زیر دقت کنید:
" بحث برابری حقوقی، برابری در عین نابرابری است؛ یعنی موقعی كه شما میگویید زن و مرد از نظر قانونی باید برابر باشند، اگر قانون اصلاح شد و گفتیم به زن و مرد یكسان نگاه میشود، آنان میتوانند شاغل باشند و اگر هم شاغل شدند، حقوق مساوی به ایشان پرداخت میشود. این یك اصلاح قانونی است. اما فرهنگ اجتماعی نسبت به اشتغال زنان بدبین است. در خانواده، پدر به دختر و نیز شوهر به زنش اجازه نمیدهد كه سرِكار برود. زن خودش را موجود خانگی میداند و برایش سخت است كه از محیط خانه دل بكند و سرِكار برود؛ بنابراین مشكل اصلی ما مشكلی است كه فرهنگها برای ما ساختهاند."
تعجب نکنید این ها عباراتی است که از قول خانم "سیمون دوبوار" فمینیست معروف قرن بیستم، نقل شده است. همانطور که می دانید در مقاله قبل به معرفی این شخصیت به عنوان رهبر موج دوم جنبش های فمینیستی پرداختیم و در این مقاله، با تکیه بر برخی از ابعاد زندگانی سیمون دوبوار، به تکمیل گفته های پیشین، می پردازیم.
موج اولیها خواستار حقوق برابر بودند و البته کسب حق رای، اما موج دومیها حقوق برابر را كافی نمیدانستند و برابری در تمام عرصههای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، خانوادگی و ... را میخواستند
سیمون دوبووار کیست؟
خانم دوبووار در سال 1949 م. كتابش را منتشر كرد؛ اما منشأ تحول در دهه 1960 م. شد؛ یعنی آغازگر موج دوم فمینیستی تولد یك گرایش فمینیستی به نام فمینیسم رادیكال، انقلابی یا افراطی بود. حرف فمینیستهای موج دوم با فمینیستهای موج اول خیلی متفاوت بود. موج اولیها خواستار حقوق برابر بودند و البته کسب حق رای، اما موج دومیها حقوق برابر را كافی نمیدانستند و برابری در تمام عرصههای فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، خانوادگی و ... را میخواستند.
در واقع به نظر می رسد هدف اولیه فمینیست های رادیکال، ایجاد تغییر و تحولات بنیادین و آغاز حرکتی انقلابی بود. طرفداران این مکتب در وهله اول، پدرسالاری را مهم ترین دشمن خود می پنداشتند، فلذا با تمامی قوا به سمت آن حمله کردند. اینان معتقدند دو نهاد اجتماعی وجود دارد که موجب پایداری و قوام نظام پدرسالارانه است که عبارتند از: خانواده و ازدواج. بنابراین باید به هر طریق ممکن به این دو نهاد یورش برد تا به اهداف مورد نظر رسید. ازدواج باید حذف شود و خانواده از بین برود. این شعار اصلی فمینیست های رادیکال بود. سیمون دوبوار، نماینده و متفکر بزرگ این مکتب، صراحتا اعلام کرد که :ازدواج عامل بدبختی زنان است و نوعی فحشای عمومی است.
با بررسی و تحلیل برخی از عبارات و جملات دوبوار، به نکات جالبی دست پیدا می کنیم. مساله قابل توجه این است که دوبوار به طور کلی معتقد است که اصلا جنسیت به معنای عام وجود ندارد. او مدعی است که کودکان دختر و پسر، از همان کودکی، در معرض نگرش های جنسیتی قرار دارند. و همین نگرش موجب می شود که برای دختران، عروسک و برای پسران، ماشین تهیه کنید. یعنی از همان ابتدا تفكیك فعالیتها را به حسب مردانه یا زنانه بودن را، به آنان آموزش میدهید. جمله به اصطلاح شاه بیت كلام سیمون دوبووار این است كه: «هیچ زنی، زن به دنیا نمیآید، بلكه زن میشود.» او میگوید: تفاوتهای زن و مرد فقط تفاوتهای بیولوژیك است؛ یعنی در اندام ظاهری با هم مختلفاند.
خانواده و ازدواج دو نهاد اجتماعی است که موجب پایداری و قوام نظام پدرسالارانه است. بنابراین باید به هر طریق ممکن به این دو نهاد یورش برد تا به اهداف مورد نظر رسید. ازدواج باید حذف شود و خانواده از بین برود
زن میتواند بچّهدار بشود كه مرد نمیتواند. زن میتواند بچه شیر بدهد كه مرد نمیتواند. زن در اندامها و ماهیچههایش نسبت به مرد تفاوتهایی دارد؛ اما این كه زن روحیه جدا از روحیه مرد، رفتارهای جدا از رفتار مرد، نگرش جدا از نگرش مرد، درك جدا از درك مرد داشته باشد، این محصول فرهنگها و نحوه جامعهپذیری است، كه شما برای این افراد به وجود میآورید؛ گرایش ذاتی به در آغوش گرفتن عروسک، در کودکان دختر وجود ندارد و این را جامعه به افراد تزریق می کند. به این ترتیب خانم دوبوار به کلی منکر خصلت های برخاسته از طبیعت و سرشت آدمی می شود و تفاوت های برخاسته از دو جنس مخالف را به کلی نادیده می گیرد.
با توجه به مطالب مذکور این سوال مطرح می شود که اگر وجود تفاوت های بیولوژیک تا این حد ساده است که دوبوار، از آن یاد می کند، پس وجود این همه تفاوت در جمعیت چند میلیاردی بر روی کره زمین، چگونه توجیه می شود؟ آیا نحوه جامعه پذیری موجب می شود تا فردی دکتر و فردی قصاب شود؟ یا اینکه افراد با تکیه بر توانایی ها و روحیه ذاتی خود و جوهره وجودی شان، با بهره گیری از آموزش های اجتماعی، انتخاب می کنند که چه نقشی را برگزینند؟یعنی دو عامل - جنسیت و جامعه پذیری- در امتداد یکدیگر حرکت می کنند تا واقعیتی به وجود آید. اما به نظر می رسد دوبوار با نگرشی تک بعدی به این بحث پرداخته است.
احتمالا شرایط زندگی فردی و اجتماعی خانم دوبوار، تاثیرات عمیقی بر ذهن و روح او گذاشته است، به نحوی که او را وادار به ارائه جهانی بینی متفاوت و تا حدی نامعقول کرده است. به گونه ای که به انکار واقعیت هایی بدیهی و طبیعی پرداخته است.
وی در 14 سالگی با قطعیت به این نتیجه رسید که خدایی وجود ندارد و تا پایان عمر نیز بی دین باقی ماند. ریشه این نتیجه گیری ناگهانی و در سن پایین را می توان مطالعات زودرس او دانست. در زندگی نامه خود می گوید " در کتاب بالزاک - که آن هم ممنوع بود - ماجرای عشقی عجیب میان یک مرد و پلنگ را می خواندم و به این نتیجه رسیدم که به شادی های جسمانی بیش از آن علاقه مند هستم که بتوانم به زندگی زیر نگاه خدا ادامه دهم."(دوبوار، 1958، به نقل از مکلینتاک، 1990)
پس ما از شخصیتی سخن می گوییم که در بدو نوجوانی خدا را از زندگی خویش حذف کرده و علایق شهوانی را به آن ترجیح می دهد. بنابراین چندان بعید به نظر نمی رسد که این فرد در سن شصت و هشت سالگی در مصاحبه ای با آلیس شوارز بگوید: که تصمیم یک زن برای ازدواج و داشتن فرزند، به معنای تن دادن او به بردگی است. (1976,Shwarzer)
چون پذیرش تعهد ازدواج و پایبندی به خانواده، برای فردی که اصالت شهوت را جایگزین اصالت معنویت کرده، مورد قبول نمی باشد. هر چند که تجربیات تلخ و آزاردهنده دوبوار نیز در دستیابی به این تفکرات، بی اثر نبوده است.
فمنیسم های رادیکال صراحتا اعلام کردند که :ازدواج عامل بدبختی زنان است و نوعی فحشای عمومی است
اما در رابطه با زندگی خانوادگی او اخبار متفاوتی وجود دارند. برخی از ازدواجش با "ژان پل سارتر" سخن گفته اند. اما آنچه از شواهد تاریخی و گفته های سیمون برمی آید این است که او هرگز تن به ازدواج نداده و بدون ازدواج با سارتر، زندگی می کرده است.این دو نفر یکی از مشهورترین و نامتعارفترین زوجهای روشنفکر فرانسوی بودند. آنها در سال 1929 با هم آشنا شدند و زندگی در کنار یکدیگر را آغاز کردند؛ آنها خود را وقف همدیگر کردند و در عین حال پذیرفتند که آزادانه به تمایلات جنسی و عاطفی با دیگران بپردازند؛ به شرطی که با هم در میان بگذارند.
سیمون، سارتر را به خود جذب كرد. روزگاری رسید كه سیمون گفت:" زمانی كه كنار او نیستم زمان تلف شده ای است." ظاهرا شوقی به ازدواج و بچه دار شدن در هیچ كدام وجود نداشت. سیمون مصرانه سعی در حفظ آزادی شخصی و شور و اشتیاق نسبت به هدفش داشت. سیمون و سارتر،عشق خود را به آزادی تا آن حد گسترده بودند كه به یكدیگر اجازه دادند تا برای تنوع گه گاه به عشق های موقتی نیز بپردازند. هیچ گاه خانه ای مشترك نداشتند. شبها را در هتل به سر می بردند و غذا را در رستوران ها و كافه های پاتوق هنرمندان صرف می كردند. شخصیت سیمون با سارتر كاملا فرق داشت، سارتر در بند تفكر بود و عشق برای او نوعی گریز به حساب می آمد. اما سیمون موجود بی پروایی بود كه بیشتر شور عشق داشت تا باریك بینی.
با اندکی تامل در عبارات مذکور به خوبی می توان به این مهم رسید که سردمداران چنین تفکرات افراطی و بدون حد و مرزی مشخص، افرادی با شخصیت های متزلزل و سرشار از تجربیات تلخ ، غم انگیز و بحرانی بوده اند.
ادامه دارد...
فاطمه ناظم زاده/گروه جامعه و سیاست