گربه پرافاده
یکی بود، یکی نبود. یک گربهای بود که خیلی ناز و افاده داشت. دلش میخواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او تعریف کنند. یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود. از زبان یکی از حیوانات شنید که میگفت:
- ببر و پلنگ و گربه همه از یک خانواده هستند!
گربه تا این را شنید، چشمهایش از شادی درخشید. لبخندی زد و با خودش گفت: «چه خوب! پس من از خانواده خیلی مهمی هستم. چطور تا حالا این را نمیدانستم؟
همین حالا باید بروم و برادر و خواهرهای بزرگم را ببینم!»
گربه با این فکرها به راه افتاد و رفت تا به الاغ رسید. همین که به الاغ رسید. بدون آن که سلام و علیکی بکند، با یک جست بلند پرید پشت او، و سوارش شد. الاغ با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید:
- جناب گربه! ممکن است بپرسم کجا میخواهی بروی؟
گربه پرافاده «میو» ی بلندی کشید و گفت:
- اول تو به من بگو ببینم. هیچ میدانی که من از چه خانواده بزرگ و مهمی هستم؟!
الاغ سرش را تکان داد و گفت:
- نه! از کجا بدانم؟ مگر تو از چه خانوادهای هستی؟
گربه با غرور گفت:
- من از خانواده ببر و پلنگ هستم.
اگر هم حرف مرا قبول نداری میتوانی از کلاغ سیاه بپرسی!
الاغ به راه افتاد و رفت تا به کلاغ سیاه رسید. آن وقت حرفهای گربه را برای الاغ تعریف کرد و پرسید:
- کلاغ جان! گربه راست میگوید؟
کلاغ سیاه سری تکان داد و گفت:
- آره! تازه، غیر از ببر و پلنگ و شیر و یوزپلنگ و گربه وحشی هم از خانواده گربهها هستند.
گربه، وقتی این را شنید دیگر میخواست از خوشحالی پر در بیاورد. با هیجان دهنه الاغ را کشید و سرش داد زد:
- حالا حرف مرا باور کردی؟ پس راه بیفت برویم!
الاغ که حوصلهاش از دست گربه سر رفته بود، با دلخوری پرسید:
- خوب ، کجا برویم؟ خانه ببر، یا خانه پلنگ؟
گربه پرافاده که از این حرف الاغ ترسیده بود، «میو»ی بلندی کشید و فریاد زد:
- نه! نه! هیچ کدام! من با ببر و پلنگ کاری ندارم. من را ببر به لانه... لانه... لانه... موشها!
الاغ هم خندید و بهسرعت، گربه را به لانه موشها رساند.
به این ترتیب، معلوم شد که گربه مغرور، با همه ناز و افادهاش، فقط یک گربه است! فقط یک گربه! نه چیزی بیشتر از آن!
ترجمه: علی دانا
تنظیم : بخش کودک ونوجوان
*************************************
مطالب مرتبط
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)