تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود. در یک باغ سرسبز و زیبا، روی یک درخت بلند و در لانه‏ی کوچکی یک خاله گنجشک زندگی می‏کرد. او سه جوجه‏ی کوچولو و قشنگ به نام‏های ژولی، مولی و جولی داشت. آنها در کنار هم با شادی و خوشی زندگی می‏کردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گنجشک فراموشکار
گنجشک

یکی بود، یکی نبود. در یک باغ سرسبز و زیبا، روی یک درخت بلند و در لانه‏ی کوچکی یک خاله گنجشک زندگی می‏کرد. او سه جوجه‏ی کوچولو و قشنگ به نام‏های ژولی، مولی و جولی داشت.

آنها در کنار هم با شادی و خوشی زندگی می‏کردند. اما بچه‏ها، خاله گنجشک قصه‏ی ما عیب بزرگ داشت، و آن این بود که گاهی دچار فراموشی می‏شد، و این مشکل بزرگی برای زندگی آنها به وجود آورده بود.

یک روز خاله گنجشک همراه بچه‏هایش برای تفریح و بازی به پارک جنگل رفتند. بچه‏ها با دیدن وسایل بازی فریادی از

گنجشک

شادی کشیدند و هر کدام به طرف یک وسیله پرواز کردند. یکی سرسره بازی می‏کرد، دیگری تاب بازی می‏کرد و آن یکی سوار چرخ و فلک شد.

آنها حسابی سرگرم بازی شدند. مادر آنها، خاله‏ گنجشک هم وقتی دید هر کدام از آنها مشغول یک بازی هستند، به طرف بوفه‏ی پارک پرواز کرد و مشغول خوردن خوراک دانه‏ی مخصوص شد.

اما او دچار فراموشی شد و از فکر جوجه‏هایش غافل شد. بعد از خوردن خوراکی خود، بدون توجه به بچه‏هایش به طرف لانه پرواز کرد و سرگرم تمیز کردن لانه و درست کردن غذا شد.

از آن طرف، جوجه‏ها وقتی دیدند هوا کم‏کم تاریک می‏شود و خبری از مادرشان نیست، خیلی نگران و ناراحت شدند و کم‏کم به گریه افتادند. هر کدام یک طرف پارک را برای پیدا کردن مادرشان می‏گشتند؛ حتی حیوانات پارک هم برای آنها ناراحت شده بودند. بچه زنبوری که در آن نزدیکی مشغول بازی میان گل‏ها بود، از آنها پرسید: «چرا گریه می‏کنید؟» آنها با ناراحتی گفتند: «مادرمان را گم کرده‏ایم و دنبال او می‏گردیم.»

بچه زنبور که خیلی دانا بود، گفت: «اینکه ناراحتی ندارد. شما باید پیش آقا خروس بروید او پلیس این پارک است. او کنار در پارک ایستاده است. حتماً به شما کمک می‏کند.»

گنجشک

آنها خوشحال شدند و به طرف در پارک پرواز کردند. آقا پلیس با دیدن آنها و چشم‏های اشک‏آلودشان فهمید که گم شده‏‏‏اند؛ کمی آنها را دلداری داد و گفت: «عزیزان من! آیا شما آدرس لانه‏ی‏تان را بلد هستید؟»

جوجه گنجشک‏ها کمی فکر کردند و گفتند: «آدرس را بلد هستیم، ولی راه رفتن به آنجا را نمی‏دانیم.»

آقا پلیس هم آدرس را از آنها پرسید و گفت دنبال من بیایید.

وقتی از دور، جوجه‏ها چشم‏شان به لانه‏ی خودشان افتاد، از خوشحالی فوری به طرف لانه پرواز کردند. با نوک خود در زدند. خاله گنجشک در را باز کرد و با دیدن آنها تازه فهمید که چه دسته‏گلی به آب داده است. جوجه‏ها خود را به بغل مادرشان انداختند. خاله گنجشک از آقای خروس پلیس تشکّر کرد و گفت: «شما دوست بزرگی برای ما و همه بچه‏ها هستید.»

بله بچه‏ها، از آن روز به بعد مادر جوجه‏ها عکس ژولی، مولی و جولی را با بند به گردن خود آویزان کرد تا وقتی چشمش به آنها خورد، از فکر آنها غافل نشود و آنها را در هر شرایطی فراموش نکند. او همیشه پیش خودش فکر می کرد که اگر آن روز آقا خروس مهربان به آنها کمک نمی‏کرد چه بلایی سر جوجه‏هایش می‏آمد. بچه‏ها که آن روز را با نگرانی پرواز کرده و بسیار خسته شده بودند، کنار هم  در تخت خواب‏شان به خواب شیرین فرو رفتند.

عاطفه محرّر زاده

تنظیم : بخش کودک ونوجوان

*******************************************

مطالب مرتبط

پرنده سخنگو

با کلاه یا بی کلاه؟

پرواز پرستو

وقتی بابا گم شد

گاو حسن

دختر فراموشکار

تدبیر موش

 فیل به درد نخور

ماشین دودی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.