تجارت هوش
در روزگاری دور، در شهر کوچکی، مردی با زن و پسرش زندگی میکرد. او از مال دنیا، چیزی نداشت. روزها کارگری میکرد و غروب مزدش را نان و خورشتی میخرید و به خانه میآورد. همیشه از اینکه نمیتواند برای خانوادهاش کار بیشتری انجام دهد ناراحت بود تا اینکه غروب یک روز که کاری پیدا نکرده بود مردی جلوی او را گرفت و پرسید:
- میخواهی پولدار شوی؟
مرد فوری جواب داد: «آری.»
آن غریبه گفت: «تو یک کارگر هستی و همیشه از دستهایت استفاده میکنی و هوش خود را نیاز نداری. آیا هوش خود را به من میفروشی؟
مرد گفت: «هوش خود را ... ؟ آخر شاید جایی بدرد من بخورد.»
آن غریبه پرسید: «مثلاً در کجا بدرد تو میخورد؟»
مرد گفت: «راست میگویی. اما چهقدر آن را میخری؟»
آن غریبه یک کیسه پر از سکه را درآورد و پیش او گذاشت و آن مرد کیسهی سکهها را لمس کرد و هوش خود را به آن
غریبه داد و سکهها را برداشت و به سرعت به خانه آمد.
زن و پسرش از دیدن کیسهی سکهها خوشحال شدند اما پرسیدند آن را از کجا آوردهای؟
او جواب داد: «هوش خود را فروخته ام.»
زن و پسرش به فکر فرو رفتند اما جوابی برای خود نیافتند که هوش را چگونه میشود فروخت. از فردای آن روز فقط سکهها را خرج میکرد و سر کار نمیرفت و روزگار خوبی را با خانوادهاش میگذراند و زن او از این که مرد خانهی آنها، بدون فکر همین طور دارد پولها را خرج میکند به فکر فرو رفت و از پسرش خواست تا کاری کند.
پسر دنبال پدر، هر جا که میرفت. او نیز همراهش بود ولی پدرش جایی نمیرفت از کیسه سکهای برمیداشت و نان و خورشتی میخرید و به خانه برمیگشت. پسر فکری به نظرش رسید و جلوی پدر را در بازار گرفت و گفت: «پدر بهتر نیست این سکهها را در بازار سرمایهگذاری کنی؟»
پدر گفت: «من همین سکهها را دارم.»
پسر گفت: «اما این سکهها تمام میشود.»
پدر گفت: «سکههای خودم است و هیچ وقت تمام نمیشود.»
پسر از اینکه پدرش اینگونه حرف میزند تعجب کرد با خودش فکر کرد:
- پدرم چیزی را از دست داده و یا شاید بیمار شده، مگر میشود او این همه سکه به دست آورد و اینطور آنها را خرج کند؟ او همیشه از فکرها و اندیشههای خوبی صحبت میکرد. میگفت اگر پول داشته باشد چنین و چنان میکند ولی الان او اصلا فکر هم نمیکند و انگار مثل یک آدم کوکی شده است یعنی پدرم واقعا هوش خود را از دست داده و این سکهها را به دست آورده؟ کاش پدرم سکهها را نداشت اما آن فکرها و اندیشههای خوب را داشت.
پسر فکر میکرد و به پدرش گفت: «سکهای به من میدهی؟»
پدرش فوری سکهای به او داد و پسر سکه را گرفت و به بازار رفت و وقتی برگشت دوباره از پدرش سکهای خواست، او هم سکهای به او داد و پسر همینکه خواست به سمت بازار برود آن غریبه دوباره پیدایش شد و از پسر پرسید:
- چه کار داری میکنی؟
پسر با تعجب به مرد غریبه نگاه کرد و گفت:
- دارم پول هوش پدرم را در بازار سرمایهگذاری میکنم.
غریبه گفت: «اما این پول هیچ وقت تمام نمیشود.»
پسر جواب داد: «چرا تمام میشود. حتی اگر گنج قارون باشد.»
غریبه گفت: «تو چرا هوش خود را به ده برابر آنچه که به پدرت دادم به من نمیفروشی.»
پسر فکری کرد و گفت: «هوش خود را به تو میفروشم.»
غریبه با تعجب پرسید: «به این سرعت تصمیم گرفتی هوش خود را بفروشی؟»
پسر گفت: «آخر پدرم را اینجوری نمیخواهم ببینم. اگر شما هوش پدرم را به او باز پس دهی من هوشم را به شما داده و فقط یک کیسه سکه بیشتر نخواهم خواست.»
غریبه به فکر فرو رفت و گفت: «قبول است.»
پسر گفت: «شما اول هوش پدرم را به او بدهید.»
غریبه گفت: «این معامله قبول نیست. تو اول هوش خود را به من میدهی و بعد من هوش پدرت و همینطور آن کیسه سکه که گفتهای را به تو میدهم.»
پسر جواب داد: «شما شاید بعد از اینکه من هوش خود را دادم. هوش پدرم را به او ندهی آن وقت چه خواهد شد؟»
غریبه گفت: «اما من این کار را نخواهم کرد.»
پسر جواب داد: «از کجا بدانم. بهتر است اول هوش پدرم را به او بدهی و وقتی کیسه سکهها را به دست من بدهی من هوش خود را به تو میدهم.»
غریبه قبول کرد و هوش پدر را به او داد و در این موقع کیسهای سکه را به طرف پسر گرفت و پدر که هوش خود را به دست آورده بود فریاد زد:
- نه پسرم، آن کیسه را نگیر، که دیگر چیزی نخواهی داشت به جز چند سکه.
پسر دست خود را عقب کشید و کیسهها را نگرفت و غریبه اعتراض کرد:
- تو با من معامله کردی.
پسر گفت: «بله، اما پدرم میگوید که این معامله به سود من نیست.»
غریبه گفت: «اما این به ضرر من شده.»
پسر گفت: «ولی پدر من، جلوی ضرر مرا گرفت و حالا بهتر است شما هم بروی و هوش کس دیگری را بخری.»
غریبه راهش را گرفت و رفت و پدر و پسر خوشحال به خانه برگشتند.
جواد کوهستانی
تنظیم : بخش کودک ونوجوان