یک قدم تا گنج (2)
وقتی که چند روز این ماجرا تکرار شد، گروهی از مردم که به رفت و آمدهای هر روزهی صابر به آن مسجد ویرانه مشکوک شده بودند، قاصدی را پیش سلطان فرستادند و خبر دادند که: گویا صابر گنجنامهای پیدا کرده. زیرا هر روز با بیل و کلنگ به خارج شهر میرود و جاهای مختلف را میکند.
صابر در حال رفتن به مسجد خارج از شهر بود که مردی با شتاب خود را به او رساند و گفت: ای صابر! خبر گنجنامه پیدا کردن تو، به سلطان رسیده است. سلطان نیز هم اکنون دو مامور روانه کرده تا تو را دستگیر کنند و نزد او ببرند. خوب است قبل از اینکه آن دو مامور تو را پیدا کنند، تو از بیراهه خود را به قصر برسانی و گنجنامهات را به سلطان بدهی. میدانی که اگر اینکار را نکنی، با زور و شکنجه، گنجنامه را از تو خواهند گرفت. صابر با خود فکر کرد: از این گنجنامه که تا به حال چیزی جز خستگی و ناامیدی نصیب من نشده است. چرا به خاطر آن شکنجه و زندان را هم تحمل کنم؟ این مرد راست میگوید. گنجنامه را به سلطان میدهم و جان خود را خلاص میکنم. ساعتی بعد، صابر در محضر سلطان ایستاده بود. سلطان گنجنامه را در دست و با دقت مشغول خواندن آن بود.
پس از مدتی سر برداشت و پرسید: آیا این گنج را پیدا کردهای؟
صابر سرش را تکان داد و گفت: خیر جناب سلطان. روزهاست که مسجد ویرانهی بیرون شهر میروم و از فراز منارهی آن تیر میاندازم ولی تاکنون هیچنشانی از گنج نیافتهام. سلطان متفکرانه گفت: حتماً زور بازوی تو برای این کار کافی نبوده است. من در میان سپاهیان خود، کماندارانی را میشناسم که حتماً از عهدهی این کار بر خواهند آمد. صابر گفت: من که جز رنج و سختی چیزی از این گنجنامه ندیدم. امیدوارم شما به آن گنج دست پیدا کنید.
سلطان، از سراسر کشور، ماهرترین کمانداران را به قصر خود دعوت کرد. هر روز یکی از آنها بالای منارهی مسجد میرفت و تیر میانداخت. ولی از گنج هیچخبری نبود.
مدت شش ماه اینکار ادامه پیدا کرد. همه جای دشت سوراخ سوراخ شده بود ولی گنجی در کار نبود. یک روز سلطان از این همه گشتن و نیافتن خسته شد. صابر را به قصر فرا خواند. گنجنامه را پیش پای او انداخت و گفت: نمیدانم این را از کجا آوردهای ولی هر چه هست قلابی است. مال خودت!
صابر با دلی شکسته گنج نامه را برداشت و از قصر بیرون رفت. هنگام شب سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدای من! با نشان دادن این گنجنامه مرا امیدوار کردی که فقر و بدبختی از خانهام بیرون میرود، ولی چرا گنج نامه بدون گنج نصیب من شد؟ میدانم که در این گنج نامه رازی هست که از من پنهان مانده است. آن راز را به من نشان بده. دوباره همان مرد خوش صورت پیش چشمان صابر ظاهر شد. صابر که از خوشحالی زبانش بند آمده بود، نتوانست چیزی بگوید. مرد به او گفت: ما به تو گفتیم تیر را در کمان بگذار، ولی آیا این را هم گفتیم که زه کمان را با قدرت بکش و تیر را رها کن؟ چرا اینکار را کردی؟ میخواستی زور بازویت را به رخ ما بکشی؟ تیر را در کمان بگذار ولی زه را نکش. بگذار تیر در نزدیکترین نقطه به تو بر زمین بیفتد. صابر از خواب پرید. در دل به حماقت و نادانی خود نفرین میفرستاد. صبح روز بعد تیر و کمانش را برداشت و باز به سوی مسجد متروکه بیرون شهر رفت. هر کس در راه او را میدید پوزخندی میزد و میگفت: این مرد دیوانه است! باز هم دارد به سراغ گنج خیالی خود میرود.
صابر از منارهی مسجد بالا رفت. رو به سوی قبله کرد. نفس عمیقی کشید و تیر را در کمان گذاشت. آنگاه بدون آنکه زه را بکشد، تیر را رها کرد. تیر آرام و چرخ زنان در پای منارهی مسجد بر زمین افتاد و صابر در حالیکه هیچ نشانی از حرص و شعف روزهای اول در خود نمیدید، شروع به کندن آن نقطه کرد و به گنج دست یافت.
فقر و تیره روزی از خانهی صابر رخت بربسته بود و او به شکرانه گنجی که خداوند به او بخشیده بود، هر روز در خانهاش سفرههای رنگین میاندخت و از فقرا و یتیمان پذیرایی میکرد. صابر به دوستانش میگفت: خوشبختی در یک قدمی ماست ولی ما آن را در دور دستها جستجو میکنیم!
دوست نوجوان
تنظیم : بخش کودک و نوجوان