تبیان، دستیار زندگی
وقتی که چند روز این ماجرا تکرار شد، گروهی از مردم که به رفت و آمدهای هر روزه‏ی صابر به آن مسجد ویرانه مشکوک شده بودند، قاصدی را پیش سلطان فرستادند و خبر دادند که: گویا صابر گنج‏نامه‏ای پیدا کرده. زیرا هر روز با بیل و کلنگ به خارج شهر می‏رود و جاهای مختلف
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یک قدم تا گنج (2)
گنج

وقتی که چند روز این ماجرا تکرار شد، گروهی از مردم که به رفت و آمدهای هر روزه‏ی صابر به آن مسجد ویرانه مشکوک شده بودند، قاصدی را پیش سلطان فرستادند و خبر دادند که: گویا صابر گنج‏نامه‏ای پیدا کرده. زیرا هر روز با بیل و کلنگ به خارج شهر می‏رود و جاهای مختلف را می‏کند.

صابر در حال رفتن به مسجد خارج از شهر بود که مردی با شتاب خود را به او رساند و گفت: ای صابر! خبر گنج‏نامه پیدا کردن تو، به سلطان رسیده است. سلطان نیز هم اکنون دو مامور روانه کرده تا تو را دستگیر کنند و نزد او ببرند. خوب است قبل از اینکه آن دو مامور تو را پیدا کنند، تو از بیراهه خود را به قصر برسانی و گنج‏نامه‏ات را به سلطان بدهی. می‏دانی که اگر این‏کار را نکنی، با زور و شکنجه، گنج‏نامه را از تو خواهند گرفت. صابر با خود فکر کرد: از این گنج‏نامه که تا به حال چیزی جز خستگی و ناامیدی نصیب من نشده است. چرا به خاطر آن شکنجه و زندان را هم تحمل کنم؟ این مرد راست می‏گوید. گنج‏نامه را به سلطان می‏دهم و جان خود را خلاص می‏کنم. ساعتی بعد، صابر در محضر سلطان ایستاده بود. سلطان گنج‏نامه را در دست و با دقت مشغول خواندن آن بود.

پس از مدتی سر برداشت و پرسید: آیا این گنج را پیدا کرده‏ای؟

صابر سرش را تکان داد و گفت: خیر جناب سلطان. روزهاست که مسجد ویرانه‏ی بیرون شهر می‏روم و از فراز مناره‏ی آن تیر می‏اندازم ولی تاکنون هیچ‏نشانی از گنج نیافته‏‏ام. سلطان متفکرانه گفت: حتماً زور بازوی تو برای این کار کافی نبوده است. من در میان سپاهیان خود، کماندارانی را می‏شناسم که حتماً از عهده‏ی این کار بر خواهند آمد. صابر گفت: من که جز رنج و سختی چیزی از این گنج‏نامه ندیدم. امیدوارم شما به آن گنج دست پیدا کنید.

گنج

سلطان، از سراسر کشور، ماهر‏ترین کمانداران را به قصر خود دعوت کرد. هر روز یکی از آنها بالای مناره‏ی مسجد می‏رفت و تیر می‏انداخت. ولی از گنج هیچ‏خبری نبود.

مدت شش ماه این‏کار ادامه پیدا کرد. همه جای دشت سوراخ سوراخ شده بود ولی گنجی در کار نبود. یک روز سلطان از این همه گشتن و نیافتن خسته شد. صابر را به قصر فرا خواند. گنج‏نامه را پیش پای او انداخت و گفت: نمی‏‏دانم این را از کجا آورده‏‏ای ولی هر چه هست قلابی است. مال خودت!

صابر با دلی شکسته گنج نامه را برداشت و از قصر بیرون رفت. هنگام شب سرش را به‏ سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدای من! با نشان دادن این گنج‏نامه مرا امیدوار کردی که فقر و بدبختی از خانه‏‏ام بیرون می‏رود، ولی چرا گنج نامه بدون گنج نصیب من شد؟ می‏دانم که در این گنج نامه رازی هست که از من پنهان مانده است. آن راز را به من نشان بده. دوباره همان مرد خوش صورت پیش چشمان صابر ظاهر شد. صابر که از خوشحالی زبانش بند آمده بود، نتوانست چیزی بگوید. مرد به او گفت: ما به تو گفتیم تیر را در کمان بگذار، ولی آیا این را هم گفتیم که زه کمان را با قدرت بکش و تیر را رها کن؟ چرا این‏کار را کردی؟ می‏خواستی زور بازویت را به رخ ما بکشی؟ تیر را در کمان بگذار ولی زه را نکش. بگذار تیر در نزدیک‏ترین نقطه به تو بر زمین بیفتد. صابر از خواب پرید. در دل به حماقت و نادانی خود نفرین می‏فرستاد. صبح روز بعد تیر و کمانش را برداشت و باز به سوی مسجد متروکه بیرون شهر رفت. هر کس در راه او را می‏دید پوزخندی می‏زد و می‏گفت: این مرد دیوانه است! باز هم دارد به سراغ گنج خیالی خود می‏رود.

صابر از مناره‏ی مسجد بالا رفت. رو به سوی قبله کرد. نفس عمیقی کشید و تیر را در کمان گذاشت. آنگاه بدون آنکه زه را بکشد، تیر را رها کرد. تیر آرام و چرخ زنان در پای مناره‏ی مسجد بر زمین افتاد و صابر در حالیکه هیچ نشانی از حرص و شعف روزهای اول در خود نمی‏دید، شروع به کندن آن نقطه کرد و به گنج دست یافت.

فقر و تیره روزی از خانه‏ی صابر رخت بربسته بود و او به شکرانه گنجی که خداوند به او بخشیده بود، هر روز در خانه‏اش سفره‏های رنگین می‏اندخت و از فقرا و یتیمان پذیرایی می‏کرد. صابر به دوستانش می‏گفت: خوشبختی در یک قدمی ماست ولی ما آن را در دور دست‏ها جستجو می‏کنیم!

دوست نوجوان

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

*****************************************

مطالب مرتبط

یک قدم تا گنج(1)

باغ گردو (1)

تدبیر موش(2)

فیل به درد نخور(2)

شهر شلخته ها(1)

چرا خرس‌ها با هم می‌جنگند(2)

موفرفری و موقرمزی(4)

خانوم گُلی(2)

آگهی گربه ای(2)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.