تبیان، دستیار زندگی
روزی از روزها، ابوالمظفّر را دیدم که برای تسلیت‏گویی به بازماندگان اسماعیل دیوانی به خانه آنها آمده بود. در آن زمان، من پانزده سال بودم. در آن مجلس، بزرگان شهر، کسانی مثل خواجه امام، سهل صعلوکی، قاضی امام ابوالهیثم و قاضی و ؟؟؟ و صاحب دیوان نیشابور و رئیس
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان خواجه برغشی(2)
برغشی

روزی از روزها، ابوالمظفّر را دیدم که برای تسلیت‏گویی به بازماندگان اسماعیل دیوانی به خانه آنها آمده بود. در آن زمان، من پانزده سال بودم. در آن مجلس، بزرگان شهر، کسانی مثل خواجه امام، سهل صعلوکی، قاضی امام ابوالهیثم و قاضی و ؟؟؟ و صاحب دیوان نیشابور و رئیس پوشنگ و شحنه بگتگین حاجب امیرسپهسالار حاضر بودند. در بالای مجلس، جایی برای ابوالمظفّر باز کردند و با احترام تمام او را در آنجا نشاندند و ... موقع بازگشت هم اسب خواجه بزرگ را برای او حاضر کردند تا ابوالمظفّر با آن اسب به خانه برگردد. سلطان محمود به ابوالمظفّر لقب خواجه داد و در نامه‏هایی که برای او فرستاد، او را خواجه خطاب کرد. حتی چندین بار، خواست که او را وزیر خود کند؛ اما ابوالمظفّر قبول نکرد.

در آن زمان، در نیشابور،  مردی بود به نام ابوالقاسم رازی. کار این ابوالقاسم خرید و فروش کنیز و غلام بود. روزی از روزها کنیزک زیبایی را نزد امیر نصر برد. امیر نصر برادر سلطان محمود بود و سپهسالار سپاه سلطان محمود. امیرنصر از کار ابوالقاسم خوشش آمد و به او صله و انعام داد. از پدرم شنیدم، که قاضی ابوالهیثم که مردی بذله‏گو و شوخ‏طبع بود، وقتی این خبر را شنید، به ابوالقاسم رازی گفت: «ای ابوالقاسم! فهمیدی که کنیز فروشی بهتر از قاضی بودن است!»

گویند در همان روز، ابوالمظفّر برغشی از باغ محمّدآباد بیرون آمده بود و به طرف شهر رفت. در بین راه بوالقاسم رازی را دید که بر اسبی قیمتی نشسته، اسبی که زین و یراق جواهرنشان داشت. او همراه با صله‏ها و هدیه‏های امیرنصر به خانه خود می‏رفت. وقتی ابوالمظفّر را دید، پیاده شد و او را احترام کرد. ابوالمظفّر که صله‏های امیرنصر را دید، به ابوالقاسم گفت: «خلعت سپهسالار مبارکت باشد!»

هر دو راه افتادند و چون کمی دور شدند، ابوالمظفّر اسبش را نگه داشت و به رکاب‏دارش گفت: «زین اسب را باز کن و کنار آن دیوار  بینداز!» رکاب‏دار زین را باز کرد و کنار دیوار انداخت. او جرأت نداشت که علت این کار را بپرسد.

یک هفته گذشت. بار دیگر ابوالمظفّر خواست بر اسب سوار شود. رکاب‏دار از ندیم ابوالمظفّر پرسید: «زین را چه کنم؟»

ندیم رفت و از ابوالمظفّر سوال کرد، بعد برگشت و به رکاب‏دار گفت: «خواجه می‏فرماید، دستمالی دامغانی همراه خود بردارید، وقتی من از اسب پیاده شدم، با آن روی زین را بپوشانید.»

رکاب‏دار چنین کرد. و این کار تا آخر عمرش ادامه داشت. روزی در مجلسی، کسی این حکایت را بازگفت. ابوالمظفّر گفت: «وقتی  شخصی مثل ابوالقاسم رازی، بر زین مرصّع بنشیند، محال باشد که ما هم چنین کاری بکنیم. این برای ما ننگ است.»

این خبر، دهان به دهان گشت و به گوش سلطان محمود رسید. آزرده خاطر شد و از برادرش امیرنصر گله کرد و برای او پیغام فرستاد که چرا چنین کردی. حتی به پسرانش، امیرمحمد و امیرمسعود هم سفارش کرد و درباب زین مرصّع و جناغ آنها را سفارش کرد.

دوست نوجوان

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

   *******************************

مطالب مرتبط

من بهار هستم (1)

من بهار هستم (2)

 رویاهای شیرین کودکی(2)

خورشید شاه قسمت هفتم

خورشید شاه قسمت هشتم

خواب و بیداری

خواب و بیداری

اخلاص شهدا(3)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.