تبیان، دستیار زندگی
دوان دوان خودش را به دادیار رساند و گفت «جناب دادیار! عبدالرزاق بیک داره می‏آد...» دادیار به پیشواز عبدالرزاق بیک تا نزدیک درآمد و بعد، برای نشستن، مبل رو به روی در را به او نشان داد و به اوتعارف کرد و در همان حال چشمکی به مباشر زد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سوء پیشینه (1)
قهوه

مباشر دوان دوان خودش را به دادیار رساند و گفت «جناب دادیار! عبدالرزاق بیک داره می‏آد...»

دادیار به پیشواز عبدالرزاق بیک تا نزدیک درآمد و بعد، برای نشستن، مبل رو به روی در را به او نشان داد و به او تعارف کرد و در همان حال چشمکی به مباشر زد. مباشر پرسید: «برای نوشیدن چی میل دارین عبدالرزاق بیک؟» عبدالرزاق بیک گفت: «یه فنجون قهوه با شکر کم.»

مباشر با شتاب از اتاق بیرون رفت. دادیار پرسید: «حالتون چطوره حضرت آقا؟» عبدالرزاق بیک گفت: «سلامت باشین جناب دادیار، زنده باشین.» و ادامه داد: «گفتم بیام هم قهوه‏تون رو خورده باشم، هم اون برگه‏ها رو که گفتن از شما بگیرم.»

دادیار گفت: «یعنی اگر به خاطر اونا نبود، از اینجا رد نمی‏شدین و یه فنجون قهوه ما رو هم نمی‏‏خوردین؟»

عبدالرزاق بیک خندید و دندان‏های طلایی‏اش برق زد. یک بینی منقار مانند، چشم‏های تند و تیز و پیشانی پس رفته چیزهایی بودند که بالای این دندان‏ها به چشم می‏آمدند.

عبدالرزاق بیک در حالی که خال کبود طرف چپ پیشانی‏اش را می‏خاراند، گفت: «واسه کاری اقدام کردم، ازم یه برگه خواستن. باید پرونده مو ببینین تا اگه سابقه‏ای، چیزی، داشته باشم...» دادیار با شگفتی گفت: «جناب‏عالی چه سابقه‏ای می‏تونین داشته باشین؟ شما از بزرگان و سرشناس‏ترین شخصیت‏های این مملکتین و پدرتون مورد احترام همه‏ست.»

- به من گفتن که این برگه‏ها رو حتماً براشون ببرم. گفتیم هم جناب دادیار رو زیارت کرده باشیم، هم یه فنجون قهوه تلخ ایشون رو خورده باشیم.

در این بین قهوه را آوردند. مباشر، با احترام فراوان، قهوه مخصوص عبدالرزاق بیک را برداشت و روی میز عسلی گذاشت. بعد هم قهوه شیرین دادیار را روی میزش گذاشت و با نگاهی  از دادیار پرسید که آیا ماندنش در آنجا لازم است یا نه و دادیار با اشاره چشم به او فهماند که باید اتاق را ترک کند.

مباشر دستش به دستگیره در بود که دادیار گفت: «به منشی بگو دفتر ثبت‏ سوء پیشینه رو برام بفرسته.» مباشر، سرش را به نشانه تصدیق و احترام تکان داد و بیرون رفت.

تا رسیدن دفتر، کمی درباره وضع هوا، امور روزمره و کمی درباره فرماندار جدید صحبت کردند و عبدالرزاق بیک هم درباره وضع نابسامان کار چیزهایی گفت. البته خدا را شکر، به لحاظ مالی مشکلی نداشت. حتی کاری که از دو سال پیش در زمینه صادرات شروع کرده بود، برایش سود فراوانی به همراه آورده بود. هر چند کارکنان موسسه جدید، گاهی ناآرامی ایجاد می‏کردند و بعضی از روزها خواب راحت را از عبدالرزاق بیک می‏گرفتند اما این قضیه آنقدرها اهمیت نداشت.

منشی با احترام وارد شد؛ دفتر را روی میز گذاشت و با ادای احترام از اتاق خارج شد. دادیار به دقت به دنبال نام عبدالرزاق بیک می‏گشت که اولین سابقه او به بیست سال پیش بر می‏گشت. او شخصیتی را به قتل رسانده بود!

دادیار: «عجیبه، مثل اینکه اشتباهی شده! درست بیست سال پیش یه نفر رو به قتل رسوندین عبدالرزاق بیک

عبدالرزاق بیک گفت: «بله، یادم می‏آد. هنوز پدرم  زنده بود. به خدا اگه شما هم جای من بودین می‏کشتین. آقای دادیار، فکرشو بکن، میون مزرعه‏هات،؛ سی هکتار زمین افتاده، سی‏هکتار! اما این زمین مال یکی دیگه‏س. می‏گم بفروشش به خودم، نمی‏فروشه. خیلی خب! می‏گم سه هکتار منو بخر، نمی‏خره. تازه انگار مال پدرشو صاحاب شده باشه. پنج‏ هکتار هم از زمین‏های تو رو برداشته. شما باشی چه کار می‏کنی؟ دستمونو به خون آلوده کردیم، رفتیم حبس کشیدیم و اومدیم بیرون. خدا رو شکر»

دادیار گفت: «خدا دیگه پیش نیاره.» و به وارسی دفتر مشغول شد. انگشتش را روی نقطه‏ای متوقف کرد.

- وای خدای من! اینجا یه اشتباهی هست، عبدالرزاق بیک! غیر ممکنه. سابقه قاچاق؟»

ادامه دارد....

ترجمه: ناصر فیض

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

***************************************

مطالب مرتبط

خورشیدشاه(24)

من بهار هستم (2)

رویاهای شیرین کودکی(2)

خواب و بیداری

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.