تبیان، دستیار زندگی
آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان، بر زمین جنگل می‏تابید. مرد صیاد طبق عادت همیشگی، آرام و بی‏صدا در لابه‏لای درختان راه می‏رفت تا جای مناسبی برای پهن کردن دام پیدا کند. بالاخره تصمیم گرفت تا دام خود را زیر بلندترین درخت جنگل پهن کند. روی دام را با برگ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرنده سخنگو
پرنده سخنگو

آفتاب از لابه لای شاخ و برگ درختان، بر زمین جنگل می‏تابید.

مرد صیاد طبق عادت همیشگی، آرام و بی‏صدا در لابه‏لای درختان راه می‏رفت تا جای مناسبی برای پهن کردن دام پیدا کند. بالاخره تصمیم گرفت تا دام خود را زیر بلندترین درخت جنگل پهن کند. روی دام را با برگ و خار و خاشاک پوشاند و مقداری دانه‏ی تازه بر روی برگ‏ها پاشید. آنگاه خود در گوشه‏ای پنهان شد و منتظر ماند.

صیاد

پرنده‏ی کوچک، که مسافرت زیادی را پرواز کرده و بسیار خسته بود، بر روی یکی از شاخه‏های درخت نشست. از آن بالا چشمش به دانه‏های خوشمزه افتاد. بال‏هایش را باز کرد، از روی شاخه بلند شد و بر روی دام نشست. صیاد با گوش‏های تیزش، صدای خش خش برگ‏ها را شنید. بند دام را کشید و از مخفیگاه خود بیرون آمد. پرنده‏ی کوچک در میان دام بال و پر می‏زد. صیاد با دلخوری پرنده  را در مشتش گرفت، نگاهی به منقار زیبا و پر و بال خوشرنگش انداخت. در دل با خود گفت: اگر چه کوچک است، ولی شاید مرد ثروتمندی پیدا شود و برای این پرنده ی زیبا پول خوبی به من بدهد...

در همین افکار بود که ناگهان پرنده به سخن در آمد: ای صیاد! من مشتی  پر و استخوان بیشتر نیستم. مرا آزاد کن. صیاد با ناباوری پرنده را نگاه کرد و گفت: مگر تو می‏توانی حرف بزنی؟ پرنده گفت: می‏بینی که می‏توانم. اگر مرا آزاد کنی سه پند به تو می‏دهم که ارزشی بسیار بیشتر از پولی دارد که از فروش من به دست می‏آوری...

اولین پند را در میان مشت تو می‏گویم. پند دوم را بر شاخه‏ی درخت و آخرین پند را در آسمان. صیاد کمی فکر کرد و به پرنده گفت: حالا اولین پندت را بگو. اگر خوشم آمد، آزادت می‏کنم.

پرنده

پرنده گفت: ای صیاد! هر وقت کسی حرفی به تو زد، درباره‏اش خوب فکر کن و بعد آن را باور کن. صیاد گفت: آفرین پرنده! آفرین! با این جثه‏‏ی کوچک عقل زیادی داری! برو، ولی دو پند دیگر یادت نرود. آنگاه مشتش را باز کرد.

پرنده پرواز کرد و بر روی شاخه‏ی درخت نشست و گفت: پند دوم من این است: برای آنچه که از دست رفته غصه نخور و خودت را آزارنده. صیاد سری تکان داد و لبخند زد.

پرنده آماده‏ی پرواز شد ولی ناگهان بال‏هایش را بست و گفت: راستی! فراموش کردم راز مهمی را به تو بگویم. در چینه‏دان من جواهری بزرگ و قیمتی قرار دارد که وزن آن پانصد گرم است. اگر مرا رها نمی‏کردی، با به دست آوردن آن جواهر زندگیت زیر و رو می‏شد و از ثروتمندترین مردان دنیا می‏شدی...

صیاد با شنیدن این حرف دو دستی بر سر خود زد و شروع به ناله و زاری کرد: ای پرنده ی حقه باز. تو مرا گول زدی و با دادن پندهای بی‏ارزش از دستم فرار کردی. بر گرد! من آن جواهر را می‏خواهم. پرنده بی‏اعتنا به داد و فریادهای صیاد، بال‏هایش را گشود و پرواز کرد. صیاد فریاد زد.: حداقل پند سومت را بگو. زیر قولت نزن. پرنده‏ بالا سر صیاد چرخی زد و گفت: به تو نگفتم برای آنچه که از دستت رفت غصه نخور؟ آیا گوش کردی؟ صیاد کمی آرام شد و به فکر فرو رفت.

پرنده ادامه داد: به تو گفتم اگر حرفی شنیدی، در مورد آن خوب فکر کن و بعد باور کن؟

آیا تمام جثه‏ی من پانصد گرم می‏شود که جواهری پانصدگرمی در چینه‏دانم جا بگیرد؟ چرا بدون فکر، حرف مرا باور کردی؟

صیاد سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: راست می‏گویی! چه زود پندهایت را فراموش کردم... و ادامه داد: حالا پند سومت را بگو.

قول می‏دهم که به آن خوب عمل کنم. پرنده در حالی که اوج می‏گرفت گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را بگویم؟ نصیحت کردن انسان نادانی مثل تو، مثل بذر کاشتن در زمین شوره‏زار است...

آنگاه آنقدر در آسمان بالا رفت که چشم‏های صیاد، دیگر او را ندید.

بر گرفته از کیهان بچه ها

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

***********************************************

مطالب مرتبط

با کلاه یا بی کلاه؟

پرواز پرستو

وقتی بابا گم شد

گاو حسن

دختر فراموشکار

تدبیر موش

 فیل به درد نخور

ماشین دودی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.