تبیان، دستیار زندگی
پدر تمام جیب هایش را گشت... بالاخره از هر جیبی هزاری در آمد و 10 هزار تومان پول آب و برق کنار گذاشته هم کمکش کرد که آبرویش پیش سر و همسر نرود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ورود برای پولدار ها آزاد است!

نمایشگاه ماشین

پایان یک هفته پر کار و خسته کننده در گرمای تابستان و توقع اعضای خانواده برای ایجاد یک محیط مناسب برای تفریح و سرگرمی بیرون از خانه ؛ آخر هفته، هر پدری را به فکر فرو می برد...

باز هفته تمام می شود و باز پدر می اندیشد فرزندانم را چگونه خوشحال کنم...

چه تفریح خوب، شاد و البته متناسب با جیبم پیدا کنم که هر 4 نفرمان را راضی کند....

یاد هفته گذشته و پیشنهاد رفتن به نمایشگاه ماشین از جانب پسرش می افتد...

وقتی پسر روزنامه را آورد؛ نمونه ای از ماشین های نمایشگاه را به پدر نشان داد و گفت به نمایشگاه ماشینهای کلاسیک برویم... پدر با شوق پذیرفت، با خود گفت برای خانواده من که سال هاست با همین پیکان قراضه سر می کنند دیدن چنین فضایی می تواند جذاب باشد...

بعداز ظهر جمعه که پدر گفت آماده شویم تا برای بازدید از نمایشگاه برویم؛ پسر چه هورایی کشید و دختر چه شوقی در چشمانش دوید...

مادر مقداری میوه و یک فلاسک چای در سبدی گذاشت و راهی شدند...

برای آنها رفتن از جنوب شهر به بالای شهر و دیدن کاخ نیاوران هم می توانست جذابیت داشته باشد...

نزدیک کاخ از ترافیک خیابان ها معلوم بود که  نمایشگاه هم باید شلوغ باشد...

به هر زحمتی بود جای پارکی پیدا شد...

پدر عقب می رفت و دختر و پسرش دوان دوان و پر شتاب؛ اما شاد جلوتر از او حرکت می کردند. مادر هم شاد از شادی کودکان می آمد ...

نمایشگاه ماشین

نزدیک در نمایشگاه پدر دست در جیبش کرد و چهار هزار تومان در آورد؛ حتما برای ورود باید بلیط می خریدند...

اما با کمال تعجب دید که نه خبری از باجه فروش بلیط هست و نه نگهبانی و همه از در کوچک کاخ داخل می شوند... چه قندی در دل پدر آب شد... با خوشحالی پول را در جیبش گذاشت و در دل برای کسانی که این خدمات رایگان را فراهم کرده بودند؛ دعا کرد و نیت کرد تا با این چهار هزار تومان هدیه کوچکی برای بچه ها بخرد...

چند قدمی که داخل شدند متوجه چند صف شد...

به داخل صف رفتند؛ پس محل خرید بلیط اینجا بود... دوباره پول را از جیبش درآورد...، نوبتشان که شد بچه ها با شوق داخل شدند و پدر ماند و بلیط...

- چند نفرید...

- 4 نفر...

- 32 تومان می شود...

- چقدر...

-  عرض کردم نفری 8 تومان؛ 32 تومان می شود...

عرق سردی بر پیشانی پدر نشست و به پول مچاله شده در دستش نگاه کرد...

مادر که چند قدمی رفته بود سریع برگشت و گفت بیا برگردیم... اما پدر به بچه هایش نگاه کرد که جلوتر رفته بودند و مشغول اولین ماشین نمایشگاه بودند... خنده آنها برایش یک دنیا می ارزید...

به پشت سر نگاه کرد و خانواده دیگری را دید که زیر لب غر غر می کردند که چرا آقا نمیری... از چک پول دست مرد ... و سر و ظاهر  زن معلوم بود که ...

نه راه پیش بود و نه راه پس ...

نمایشگاه ماشین

پدر تمام جیب هایش را گشت... بالاخره از هر جیبی هزاری در آمد و 10 هزار تومان پول آب و برق کنار گذاشته هم کمکش کرد که آبرویش پیش سر و همسر نرود...

پول را داد و داخل شد...

بچه ها چند قدمی به عقب برگشته بودند و می پرسیدند چی شد...

پدر سعی کرد به خود مسلط شود و با خنده گفت: هیچی بروید و شاد باشید...

مادر که از دل پدر خبر داشت؛ چهره اش پر از غم شده بود...

او خوب می دانست؛ حقوق کم و مخارج یک خانواده 4 نفره و آخر ماه و جیب خالی یعنی چه؟

خوب می دانست 32 هزار تومان پول خرد بعضی ها چه فشاری به جیب مردش وارد می کند...

مادر ساکت بود و پدر سعی می کرد او را از این حال در آورد... تند و تند حرف می زد تا خودش هم فراموش کند چقدر جیبش خالی است!

ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود...

شاید به غیر از نمایشگاه ماشین اینجا نمایشگاه لباس و مد و آرایش مو هم بود... انواع و اقسام... زنانه، مردانه، بچه گانه...

دختر که به خاطر شلوغی خوب نمی توانست ماشینها را ببیند محو زنان و دخترانی شده بود که سرتا پایشان میلیونی بود... با قیافه هایی که بیشتر از آنکه زیبا باشند؛ عجیبند...

مادر که نمی تواند فکر جیب خالی شوهرش را از سر بیرون کند به اطراف می نگرد ... به کسانی که فاصله شان با آنها زمین تا آسمان است...

کسانی که هیچ کس را جز خود نمی بینند... خودشان که می پندارند بهترین و بالاترین افراد دنیا هستند...

و چه باک که همه امکانات، تفریخات و سرگرمی ها برای آنها باشد...

دارند و پولش را می دهند...

اگرچه برای آن ها این نمایشگاه کم هزینه ترین سرگرمی است، تازه در کنار آیس پک و ذرت مکزیکی و مک دونالد...

فضای نمایشگاه آنقدر محدود است که بازدید از آن با همه شلوغی به نیم ساعت هم نمی کشد...

وقتی چند دقیقه ای می نشینند تا میوه و چایی بخورند ؛ هنوز مادر در سبد را باز نکرده است که نگاه های تمسخر آمیزی ناراحتشان می کند...

اینجا کاخ نیاوران است...

نمایشگاه ماشین

بچه ها می گویند ما چیزی نمی خواهیم و به سمت در خروج می روند...

بازدید تمام می شود...

همه ساکتند...

دیگر از آن شور و اشتیاق و شادی خبری نیست...

پسر می اندیشد؛ به جیب خالی پدر و به پیشنهاد روز گذشته اش ، به اینکه یادش باشد بعضی تبلیغات روزنامه ها و البته بیشترشان فقط  برای دیدن و حسرت خوردن است...

دختر می اندیشد؛ به جیب خالی پدر و دختران زیادی که به جیب خالی پدرشان می اندیشند؛ به اینکه یادش باشد دل زیبا بهتر از ظاهر نقاشی شده زیباست...

مادر می اندیشد؛ به جیب خالی پدر و به قبض آب و برق ؛ به اینکه یادش باشد بعضی جاها نباید رفت؛ حتی برای خوشحالی بچه ها...

پدر می اندیشد؛ به جیب خالی و خانواده اش ؛ به اینکه یادش باشد بعضی از تفریحات و البته بیشتر آنها ؛ برای "از ما بهتران " است... یادش باشد ... یادش باشد...

زینب فرخ

تنظیم برای تبیان:کهتری