دبهی روباه و گرگ
روزی از روزها، یک گرگ و یک روباه، با هم دوست شدند. هنوز چند روزی از دوستی آنها نگذشته بود که روباه رو به گرگ کرد و گفت: «امسال زمستان طولانی و سختی خواهیم داشت. بگردیم تا غذایی برای زمستان پیدا کنیم و ذخیره کنیم.»
گرگ قبول کرد. آنها گشتند و گشتند تا اینکه دبّهای پر از کره پیدا کردند و آن را در درهای داخل چاهی پنهان کردند تا وقتیکه زمستان بیاید.
شب بود، گرگ و روباه هر کدام از راهی به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ هم به طرف شمال.
روباه رفت پشت تپهای پنهان شد و منتظر ماند تا گرگ کاملاً از آنجا دور شود وقتی گرگ دور شد، روباه برگشت و رفت سراغ دبه، درش را باز کرد و شکمی از عزا درآورد و دوباره تا آمدن گرگ در پشت تپه به انتظار نشست. پس از مدتی، سرو کله گرگ پیدا شد.
روباه نیز از تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! خسته نباشی. امروز چه حیوانی شکار کردی؟ چه طعمهای خوردی؟»
گرگ جواب داد: «هی ! چی بگویم. چیز قابلی نبود. فقط چند تا استخوان بود!»
بعد گرگ از روباه پرسید: «خب، تو چه طعمهای گیر آوردی؟ حتماً غذای خوبی داشتهای که اینقدر سرحالی!»
روباه گفت: «چه بگویم. شکار من هم گردن و گلو و این جور چیزها بود!»
منظور روباه از گلو این بود که کره را تا گلوی دبّه پایین آوردم و خوردم. ولی گرگ منظور روباه را نفهمید و هیچ خبری از موضوع نداشت.
عصر که شد روباه و گرگ، دوباره به راه افتادند تا چیزی شکار کنند. باز هر کدام از طرفی به راه افتادند تا در سیاهی شب طعمهای دیگر گیر بیاورند. گرگ به طرف جنوب رفت و روباه به طرف شمال. این بار نیز تا گرگ از چشم روباه دور شد، از پشت تپه برگشت و کرهها را تا نصف دبّه خورد و باز در پشت تپه به انتظار آمدن گرگ نشست.
وقتی گرگ برگشت، روباه از بالای تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! امشب چه غذایی گیر آوردی؟»
گرگ گفت: «چیز خوبی گیرم نیامد. یک کله گوسفند!»
بعد گرگ از روباه پرسید: «خب! تو بگو چه غذایی گیر آوردی؟ امشب هم خیلی سرحالی؟»
روباه گفت: « غذای من خوب بود. از گردن تا شکم!»
عصر روز بعد باز آنها به دنبال شکار به راه افتادند. این بار نیز همین که گرگ دور شد، روباه از پشت تپه برگشت و سر دبّه را باز کرد و بقیه کرهها را تا آخر خورد و رفت پشت تپه تا آمدن گرگ به انتظار نشست. وقتی سر و کله گرگ که خیلی هم خسته به نظر میرسید، پیدا شد. روباه پیش او آمد و گفت: «خب! امشب شامت چه بود؟»
گرگ گفت: «هیچی! فقط دو تا پاچه بود. خب تو چه گیر آوردی که خیلی سرحالی؟!»
روباه گفت: «هی! غذای من خوب بود، شکم تا پا!»
آن روز چون گرگ خیلی گرسنه بود، به روباه پیشنهاد کرد تا سر دبّه را باز کنند و کمی از کره را بخورند. روباه قبول کرد. گرگ به طرف دبّه رفت و سرآن را باز کرد. دید دبه خالی است. با ناراحتی رو به روباه کرد و گفت: «حتماً کرهها را تو خوردهای! غیر از تو هیچکس از جای این دبّه خبر نداشت.»
وقتی دعوای آنها شدیدتر شد، روباه گفت: «ای گرگ! بیا تا بالای آن تپه برویم و رو به آفتاب بخوابیم؛ هر کس کرهها را خورده باشد، از نافش چربی بیرون میآید.»
گرگ قبول کرد. آنها بالای تپه، رو به آفتاب دراز کشیدند. گرگ که خیلی خسته و گرسنه بود، زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و یواشکی مقداری از آب دهانش را که به کره آغشته بود به ناف گرگ مالید.
گرگ وقتی از خواب بیدار شد، دید که چیزی به دور نافش جمع شده است.
خیلی تعجب کرد. نگاهی به روباه انداخت. روباه به خواب خوشی فرو رفته بود.
گرگ با خودش گفت: «مثل اینکه کره را من خوردهام!» بعد پا به فرار گذاشت و رفت تا به تنهایی زندگی کند و از آن روز به بعد گرگها تنها زندگی میکنند.
عبد الصالح پاک
تنظیم : بخش کودک و نوجوان