خانهای برای مورچه
یکی بود، یکی نبود
. توی شهر مورچهها، هیچکس بیکار نبود. از صبح تا شب، همه مشغول کار بودند. بعضیها به دنبال غذا میرفتند. بعضیها از بچهها مراقبت میکردند. بعضیها غذاها را انبار میکردند و ...خلاصه، هر کس مشغول کاری بود. اما در میان آنها، مورچهی تنبلی بود که اصلاً دلش نمیخواست کار کند.
شهر مورچهها، شهر تنبلی نبود. برای همین یک روز، بقیهی مورچهها، بار و بندیل مورچهی تنبل را پشتش گذاشتند و او را از شهر بیرون کردند. مورچه پیش خودش گفت: «میروم و جای راحتی برای خودم پیدا میکنم. جایی که پر از غذا باشد و مجبور نباشم کار کنم.» مورچه رفت و رفت و رفت تا به درخت بلندی رسید.
از بالای درخت، بوی خوب عسل میآمد. مورچه گفت: «جانمی جان! پیدا کردم! میروم و با زنبورها زندگی میکنم. خانهی آنها همیشه پر از عسل است.» مورچه از درخت بالا رفت.
جلوی در کندو، یک زنبور بزرگ و قوی ایستاده بود.
مورچه گفت: «من خانهای ندارم. آمدهام تا در خانهی شما زندگی کنم.» زنبور گفت: «اگر میخواهی پیش ما زندگی کنی، باید مثل یک زنبور کار کنی و عسل درست کنی.» مورچه گفت: «من که بلد نیستم عسل درست کنم.»
زنبور نگهبان گفت: «پس در خانهی زنبورها، جایی برای تو نداریم.» مورچه آرام آرام از درخت پایین میآمد که صدای عجیبی شنید: «خرت... خرت... خرت» مورچه به دور و برش نگاه کرد. یک سیب قرمز و بزرگ روی درخت بود. جلوتر رفت و کرم کوچولویی را دید که خرت و خرت و خرت مشغول سوراخ کردن سیب بود.مورچه پرسید: «تو تنها زندگی میکنی؟»
کرم جواب داد: «بله!» مورچه پرسید: «کجا زندگی میکنی؟» کرم گفت: «این سیب قرمز و بزرگ، خانهی خوشمزهی من است!» مورچه با خوشحالی گفت: «اجازه میدهی من هم توی این خانهی خوشمزه، زندگی کنم؟» کرم گفت: «از آن طرف سیب، شروع کن به سوراخ کردن سیب! آنقدر که به وسط آن برسی. من هم از این طرف سیب را سوراخ میکنم. بعد، توی سیب با هم همسایه میشویم!» مورچه گفت: «من که بلد نیستم سیب را سوراخ کنم. نه نه من نمیتوانم.» کرم گفت: «اگر نمیتوانی، نباید توی خانهی من زندگی کنی!»
مورچه، از درخت پایین آمد. او هم خسته بود، هم گرسنه. همینطور که میرفت، صدای خنده و شادی شنید. بعد بوی خوب شیرینی دماغش را قلقلک داد و دهانش را آب انداخت. مورچه به طرف صدای جشن و شادی رفت. ناگهان خودش را وسط شهر مورچهها دید. با خوشحالی بار و بندیلش را زمین گذاشت و با بقیه مشغول درست کردن شیرینی شد.
حالا او در شهر مورچهها، یک خانه دارد، کوچک و قشنگ. یک انبار پر از غذا، یک شهر پر از دوستان خوب و یک کار شیرین مثل پختن شیرینی!
دوست خردسال
تنظیم: کودک ونوجوان