سیب از درون قفسه غلتید و افتاد
قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم ، قسمت چهارم ، قسمت پنجم ، قسمت ششم :
Miroslav Valek
والك در سال 1927 متولد شد. او بهعنوان یكی از برجستهترین چهرههای ادبی چك بهشمار میرود كه در طول زندگیاش عهدهدار مشاغل مهمی بوده است كه از آن جمله میتوان به نایب رئیسی اتحادیه نویسندگان چكواسلواكی در سال 1968 و نیز وزارت فرهنگ چكواسلواكی در سال 1969 اشاره کرد.
همچنین میروسلاف والك سردبیری چندین نشریه ادبی را عهدهدار بود و چندین مجموعه شعر چاپ و منتشر كرده است كه از آن میان میتوان از كتاب «شیفتگی» (1961)، «ناآرام» (1963) و مجموعه شعر «عشق در جسم غاز» را نام برد كه در سال 1965 چاپ و منتشر شده است.
خبر
وحشتزده از خواب میپرد
صدای غرش كهكشانهای دور را میشنود
و صدای خارقالعادة صفیر ریز ستارههایی را
كه سقوط میكنند.
***
به خودش میآید و پی میبرد
به احساس غیرعادی صداهایی كه شنیده است
گوشهایش را با انگشت میبندد و وسط اتاق میایستد
صدای رعدآسای موجهای ساحل تاریك
بلندتر و رساتر در گوشش میپیچد.
***
سرانجام وقتی خوابش میبرد
كه پرندگان روی درخت لیموی پشت پنجره
از خواب بیدار شدهاند.
***
دوباره او را دیدم
كه در پیادهرو قدم میزد
مثل آدمی كه در دنیای خودش غرق شده باشد.
ناگهان از حركت ایستاد
و در همان حال
صدای سایش پاهایش را با هم حس كرد
و خشخش جرقههایی را
كه برمیخاستند
و آشفتگی واژگانی كه زیر پا له میشدند.
***
سرش را برگرداند
و من موهای سرش را دیدم كه میسوخت
سوزان و شعلهور
مثل سرگیجهای آتشین
و نه چیزی دیگر.
***
راننده ماشین گفت:
البته همة اینها توهّم است
و من مثل دیوانهها
شروع كردم به بوق زدن
اما او چنان غرق تماشای مو قرمز بود
كه از جایش تكان نخورد
آری او مرده بود.
***
چه كسی باور میكند
مردی چنان خوشقیافه و جذاب باشد
اما ناشنوا
...
سیب
سیب از درون قفسه غلتید و به زمین افتاد
وسایلت را جمع كن و برو.
***
به در تكیه داد
با فریادی در چشمانش كه میگفت:
نه، بهخاطر خدا، نه!
و من ناگهان فهمیدم كه كافیاست
بلند شدم
سیب را برداشتم
هنوز سبز بود و غبارآلود
گذاشتم روی میز
او اما پشت سر هم خواهش میكرد.
سر میزم آمد
گریست و
نگاهم كرد.
سیب را پاك كرد و گریست
و نگاهم كرد
تا این كه گفتم:
سیب را زمین بگذار و برو.
***
حادثه اما آنگونه نبود كه انتظار داشتم.
چه اهمیتی داشت كه توالی كارها دیگرگون شود:
در را كه باز كرد
رنگ از رویم پرید
گفتم: بمان.
ولی او وسایلش را جمع كرد و رفت.
***
سیب از درون قفسه غلتید و به زمین افتاد.
ضیاءالدین ترابی
تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی