تبیان، دستیار زندگی
یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ. گل‏های بنفش، زرد، قرمز و صورتی. دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان آبی، با خودش گفت: «کاش من هم مثل زمین، پر از رنگ بودم.» خورشید، صدای آسمان را شنید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آسمان هفت رنگ
آسمان

یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ. گل‏های بنفش، زرد، قرمز و صورتی.

دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان آبی، با خودش گفت: «کاش من هم مثل زمین، پر از رنگ بودم.» خورشید، صدای آسمان را شنید و گفت: «تو هم قشنگی، تو هم رنگ داری.»

 آسمان گفت: «من فقط آبی هستم همین.»

خورشید گفت: «روزها، آبی و طلایی هستی و شب‏ها، سرمه‏ای و نقره‏‏ای.»

آسمان آهی کشید و گفت: «کاش می‏توانستم مثل گل‏های زمین رنگارنگ باشم.»

خورشید با مهربانی گفت: «می‏توانی! می‏توانی.»  کمی بعد باد وزید. خورشید در گوش باد چیزی گفت. باد رفت و ابرها را با خودش آورد.

آسمان فریاد زد: «نه! وقتی ابرها بیایند من خاکستری می‏شوم.»

خورشید گفت: «مگر نمی‏‏خواستی مثل گل‏ها رنگارنگ باشی؟»

آسمان گفت: «ولی ابرها، رنگ طلایی تو را از من می‏گیرند و رنگ آبی مرا خاکستری می‏کنند.»

خورشید خندید و در حالی که پشت ابرها می‏رفت گفت: «صبر کن و منتظر باش!» ابرها که آمدند، آسمان خاکستری شد، بعد باران بارید. بارید و بارید و بارید. همه جا تمیز و زیبا شد.

گل‏های دشت شاد شدند و خندیدند. اما آسمان هنوز اخمو بود. ابرها رفتند و خورشید دوباره تابید. گرم و طلاییی. بعد به آسمان گفت: «اخم‏هایت را باز کن! آسمان رنگارنگ!

آسمان به خورشید گفت: «من آسمان آبی هستم، نه آسمان رنگا رنگ!» خورشید با شاخه‏ی نور، آسمان را نوازش کرد و گفت: «نگاه کن! هفت رنگ قشنگ، روی صورتت نشسته است!»

 آسمان با خوشحالی فریاد زد: «مثل گل‏های دشت!» پرنده‏ها پرواز کردند و روی هفت رنگ آسمان نشستند.

خورشید خندید و گفت: «حالا شدی مثل گل‏های دشت!»

دوست خردسال

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

*********************************************

مطالب مرتبط

نه نه کرم نخور

دانه هایی که غیب می شوند

دیزی دوست داری یا پیتزا؟

سوغاتی مادربزرگ

از همه قویتر

حوصله ام سر رفته

آخه من کجا بخوابم  

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.