تبیان، دستیار زندگی
ابرهه، پادشاه یمن با سپاهی عظیم به سمت مکه پیش می‏تازد. اسب‏هایی راهوار، فیل‏هایی تنومند و سپاهی چابک، مجهز به کلاه‏خود و سپر و نیزه و شمشیر، ابرهه را برای حمله به خانه خدا همراهی می‏کنند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آخرین پرنده، آخرین سنگ

ابرهه، پادشاه یمن با سپاهی عظیم به سمت مکه پیش می‏تازد.

اسب‏هایی راهوار، فیل‏هایی تنومند و سپاهی چابک، مجهز به کلاه‏خود و سپر و نیزه و شمشیر، ابرهه را برای حمله به خانه خدا همراهی می‏کنند.

ابرهه

زمین، زیر پای سپاه وحشت انگیز ابرهه می‏لرزد و آسمان از غبار گام‏هایشان تیره و تار می‏شود.

سپاه، به دستور ابرهه، هر مانعی را از پیش رو بر می‏دارد، شهرها و روستاهای بین راه را غارت می‏کند، هر گونه مقاومتی را در هم می‏شکند و پیش می رود.

خشم و کینه‏ی ابرهه نسبت به کعبه چنان است که جز با نابود کردن آن فرو نمی‏نشیند.

او از اینکه کعبه، مرکز توجه مردم خداپرست قرار گرفته است. احساس حسادت می‏کند. او از اینکه بازرگانان بزرگ، حجاز را به خاطر وجود کعبه، مرکز تجاری خود ساخته‏اند و به یمن بی‏توجه مانده‏اند. عذاب می‏کشد.

او چندی پیش، برای مقابله با کعبه، معبدی بزرگ و مجلل در «صنعا» بنا کرده تا به واسطه آن، مردم و بازرگانان را به یمن بکشاند.

اما این معبد نه تنها توجه مردم و بازرگانان را به خود جلب نکرده، که پس از مدتی آتش گرفته و فرو ریخته است.

این حادثه نیز آنچنان به آتش خشم ابرهه دامن زده است که با خود عهد کرده تا ویرانی خانه‏ی کعبه از پای  ننشیند.

اکنون سپاه عظیم ابرهه، به نزدیکی مکه رسیده است.

ابرهه دستور می‏دهد که سپاه توقف کند و اردو بزند.

ابرهه شنیده است که عبدالمطلب، بزرگترین و محترم ترین مرد عرب است: کلید دار کعبه و سرور و آقای مکه است. مردی است که همه دوستش دارند، همه به او احترام می‏گذارند و همه از او فرمان می‏برند.

ابرهه دستور می‏دهد که تا سپاه استراحت کند و آماده حمله شود، قاصدی به مکه برود و عبدالمطلب را برای مذاکره دعوت کند.

عبدالمطلب

او همان قدر که نسبت به کعبه حسادت دارد، چشم دیدن عبدالمطلب را ندارد. تا قاصد به مکه برود و عبدالمطلب را خبر کند، او درون چادر فرماندهی‏اش راه می‏رود، دندان می‏ساید و با خود حرف می‏زند:

- من جلال و شکوه و عظمت دارم. قصر پادشاهی دارم. تمام یمن، زیر سلطه‏ی من است. فرماندهانم، وزیرانم، کارگزارانم و همه‏ی این مردم از من می‏ترسند و فرمان می‏برند، ولی می‏دانم که هیچ کدام مرا دوست ندارند.

این عبدالمطلب کیست که بی‏هیچ قدرت و اقتداری این چنین محبوب مردم است؟ اما من این عزت را در هم می‏شکنم. من این عظمت را فرو می ریزم.

او قطعاً از من خواهش می‏کند که از حمله به خانه‏ی خدا منصرف شوم.

اگر خواهش را بپذیرم، او و تمامی ساکنان مکه را برای همیشه زیر بار منت خود گرفته‏ام. اگر هم نپذیرم و به کعبه حمله کنم که خواری و شکست را نصیبشان کرده‏ام. به هر حال، خواهش و خفت عبدالمطلب، دیدنی است.

ابرهه همچنان خشمگین و غضبناک در چادر فرماندهی‏اش راه می‏رود و با خود حرف می‏زند.

دیری نمی‏گذرد که سر و صدا و ازدحام بیرون چادر او را به خود می‏آورد.

از لای چادر نگاه می‏کند.

سربازان، برای عبدالمطلب و یارانش راه باز می‏کنند.

ابرهه لحظاتی محو چهره‏ی عبدالمطلب می‏ماند:

- عجب صلابتی دارد این مرد!

ماموری وارد می‏شود و برای ورود عبدالمطلب و همراهانش اجازه می‏خواهد.

ابرهه به سمت تخت خود می‏رود و اشاره می‏کند که وارد شوند.

دو نیزه‏دار که مقابل ورودی چادر ابرهه ایستاده‏اند، راه را برای ورود عبدالمطلب باز می‏کنند.

سید مهدی شجاعی

تنظیم: بخش کودک ونوجوان

******************************************************

مطالب مرتبط

قهرمان محلّه

میم مثل مورچه

لطف بی‏کران امام!

مردی که کمک خواست

پیامبری در شکم ماهی (2)

پیامبری‌ در شکم ماهی(1)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.