خورشید شاه (23)
رزم خورشید شاه با سپاه ماچین
خورشیدشاه آماده جنگ بود و با مه پری وداع کرد تا به جنگ برود.سمک پیش خورشیدشاه آمد و دلواپسی و حمایت خود را از جانب مه پری اعلام کرد و جنگ آغاز شد...
روز بعد، چون شب نگونسار شد و خورشید جامه زربفت پوشید و بر تخت آسمان نشست، از لشکرگاه قزل ملک بانگ جنگ زده شد و سی هزار سوار در مغز آهن نهان شدند و رو به میدان نهادند. خورشید فرمان داد تا لشکر به میدان روند.
اولین سوار از سپاه قزل ملک، قطران بود که به میدان آمد. او بر اسبی زردرنگ سوار بود.
اسبی بیابان نورد و دریا گذر چون کوه پارهای. برگستوان و زین زرین و لگام زرنگار داشت. قطران خودی از زر به سر داشت و دستاری زرد بر پا بسته بود. دو شمشیر، یکی در دست و دیگری بر کمر حمایل کرده و مشتی تیر در تیردان و عمودی گران سنگ در پیش کوهه زین فرو برده و تیرهای را چون سندنی در دست گرفته بود. اسب سم بر زمین میزد و سنگ را سرمه میکرد. قطران برابر لشکر خورشیدشاه آمد و فریاد برآورد: «ای پهلوانان! آیا کسی نیست که پیمانه عمرش به سرآمده باشد؟ آیا کسی نیست که به میدان آید تا ساعتی خود را بیازماییم؟»
از لشکر خورشیدشاه، سواری به میدان آمد. نام او سنجام بود و بر اسبی بادپای سوار. از فرق سر تا سم پوشیده در آهن بود. سنجام که لباسی سرخ پوشیده بود تا پیش قطران آمد و بانگ بر او زد: «ای پهلوان، این همه فریاد برای چیست؟ بیاور از مردی هر چه داری!»
سنجام این را گفت و به قطران حمله برد. هر دو با نیزه جنگیدند. ساعتی گذشت تا اینکه نیزه قطران بر سینه سنجام خورد و از پشت او بیرون آمد. سنجام بیفتاد. قطران فریاد زد: «کجایید ای مردان؟ کجایی ای فرخ روز!»
از قضا آن روز فرخ روز رنجور بود و چنان از درد شکم مینالید که نتوانست به میدان رود. دیگران تا پنجاه مرد به جنگ قطران رفتند و همه کشته شدند. چون روز به پایان رسید، طبل آسایش زدند و همه به خیمهها رفتند تا بیاسایند.
خورشیدشاه و دیگر پهلوانان به خیمهها رفتند. خورشیدشاه از کشته شدن پهلوانان لشکرش غمگین بود. سمک این را دید و خواست شاهزاده را خوشحال کند. پس گفت: «ای جوانمردشاه، اگر اجازه دهی امشب بروم و قطران را دست بسته به اینجا آورم تا مایه شادی لشکریانت شود.»
خورشیدشاه سمک را رخصت داد. سمک رفت و از لشکرگاه خورشید شاه گذشت. از راهی بیراهه میرفت تا ناگاه یکی را دید در تاریکی به لشکرگاه خورشیدشاه میرفت. سمک بدان سو رفت و با خود گفت: «در این کار حیلهای است و باید از آن با خبر شوم.»
رفت و خود را سر راه بیگانه افکند. او را بگرفت و کارد برکشید.
بیگانه گفت: «ای آزاد مرد، مگر من چه کردهام که میخواهی مرا بکشی؟»
سمک عیار گفت: «ای فرومایه! مرا نمیشناسی؟ من سمک عیارم، خدمتکار خورشیدشاه راست بگوی که کیستی و از کجا میآیی و به کجا میروی؟»
مرد گفت: «ای سمک، سوگند خور که جانم در امان است، تا راست بگویم!»
سمک سوگند خورد و آن شخص گفت: «مرا نام، آتشک است. خدمتکار قطران پهلوانم و آمدهام تو را دست بسته نزد او برم که او بسیار از تو خشمگین است.»
سمک گفت: «مرا با تو چه دشمنی بود و من با تو چه بدی کردم که مرا پیش قطران بری؟»
آتشک گفت: «ای سمک عیار، من نیازی دارم و قطران به من وعده داد که اگر بروی و سمک را دست بسته نزد من آوری، تو را بینیاز کنم و مال فراوان دهم و آزادت سازم.»
سمک گفت: «ای آتشک، با من عهد کن و سوگند خور که یار من باشی و هر چه بگویم آن کنی و راز من نگه داری و با کسی نگویی! من نیز تو را آزاد سازم و بینیاز کنم، به گونهای که در شهر چین صاحب خانه و زندگی شوی.»
آتشک خرم شد. پس سوگند خورد و به دست و پای سمک افتاد و گفت: «من از این لحظه غلام توام و هر چه فرمایی انجام دهم. به دادار کردگار که نان و نمک مردان، اگر خورم، خیانت نکنم. با دوست تو دوست باشم و با دشمن تو دشمنی ورزم.»
سمک گفت: «ای برادر، مرا دست و بازو ببند و نزد قطران ببر! چون قطران مرا ببیند گوید که او را گردن بزن. تو بگو که ای پهلوان، بگذار تا فردا در میدان رویم و پیش روی لشکریان او را گردن زنیم تا عبرت دیگران باشد و مرا درجایی حبس کن تا خیال او راحت شود. چون قطران به خواب رفت، پند از دست و پای من بردار تا کاری کنم کارستان!»
برگرفته از کتاب: سمک عیار
بازنویسی: حسین فتاح
تنظیم برای تبیان: مهدیه زمردکار
ادامه دارد ...