تبیان، دستیار زندگی
اتوبوس که می‏رسد، من و جواد می‏پریم بالا و می‏نشینیم روی صندلی. پنجره را باز می‏کنم. هوا خیلی گرم است و ما هم گرسنه هستیم. جواد می‏گوید: «مسعود، صندلی جلویی را نگاه کن!» نگاه که می‏کنم، پسر بچه‏ای حدود چهار- پنج ساله را می‏بینم که در حال گاز زدن سیب است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پسرک تنها در اتوبوس
اتوبوس

اتوبوس که می‏رسد، من و جواد می‏پریم بالا و می‏نشینیم روی صندلی. پنجره را باز می‏کنم. هوا خیلی گرم است و ما هم گرسنه هستیم. جواد می‏گوید: «مسعود، صندلی جلویی را نگاه کن!»

نگاه که می‏کنم، پسر بچه‏ای حدود چهار- پنج ساله را می‏بینم که در حال گاز زدن سیب است. می‏گویم: «خب، که چی؟!»

می‏گوید: «آخر با نیم وجب قدش، تنهایی سوار اتوبوس شده!»

تازه می فهمم. خودم هم تعجب می‏کنم و می‏گویم: «می‏خواهی ازش بپرسیم با کی آمده است؟»

جواد می‏گوید: «بپرس، ولی خیلی هم هنر نکرده است.»

شانه پسرک را تکان می‏‏دهم بر می‏گردد طرفم. می‏گویم: «با چه کسی آمده‏ای؟»

با تعجب نگاهمان می‏کند و زود سرش را برمی‏گرداند و آشغال سیبش را از پنجره بیرون می‏اندازد و من همچنان در فکر هستم که جواد تکانم می‏دهد و می‏گوید: «پیاده شویم؛ رسیدیم!»

به خودم می‏آیم و می‏گویم: «من پیاده نمی‏شوم، می‏خواهم بفهمم، این پسره کارش به کجا کشیده می‏شود.»

با مسخرگی می‏گوید: «آخ! دوباره حس فضولی‏اش گل کرد! من رفتم خداحافظ

و از اتوبوس می‏پرد پایین، اتوبوس که راه می‏افتد، چشم می‏‏دوزم به پسرک. با خودم می‏گویم: «حتما داشته جلوی خانه‏شان بازی می‏کرده و اتوبوس را دیده و گفته، بروم بالا یک کمی سواری بخورم، آری حتماً همین طور است. حالا چطوری به خانه‏شان بر می‏گردد؟ حتماً پدر و مادرش دارند دربه در دنبالش می‏گردند.

فکر و خیال‏های مختلفی توی ذهنم وول می‏خورند. خیلی هم گرسنه‏ام، ولی خوشحالم از اینکه همراه جواد پیاده نشده‏ام و می‏توانم سر از این کار در بیاورم.

پسرک

آخر خط به راننده می‏گویم که یک بچه تنهایی سوار شده و بعد با راننده بر می‏گردیم و در هر ایستگاه از پسرک می‏پرسیم که آیا خانه‏تان در آن ایستگاه هست یا نه و او حتماً یکی از آن ایستگاه‏ها پیاده می‏شود و پدر و مادرش به طرفش می‏آیند.» توی همین فکرها هستم که راننده داد می‏زند: «آخر خطه پیاده شوید.»

همه یکی یکی پیاده می‏شوند. همان‏طور که انتظار داشتم، پسرک پیاده نمی‏شود. می‏روم جلو تا موضوع را به راننده بگویم. اما راننده بر می‏گردد و رو به پسرک می‏گوید: «خسته نشدی دایی جان؟ خوش گذشت؟!»

چشمانم از تعجب گرد می‏شود: «پس راننده دایی‏اش است؟» راننده که متوجه من شده است، می‏گوید آقا پسر زود پیاده شو کار داریم. بلیت را می‏دهم و پیاده می‏شوم. اتوبوس به راه می‏افتد تا فلکه را دور بزند.

من هم که می‏بینم  کنجکاوی‏ام، خیلی کار دستم داده است، می‏روم آن طرف خیابان و با شکم گرسنه منتظر می‏مانم تا با همان اتوبوس به خانه برگردم.

محدثه رضایی

تنظیم: بخش کودک و نوجوان

**************************************

مطالب مرتبط

با کلاه یا بی کلاه؟

پرواز پرستو

وقتی بابا گم شد

گاو حسن

دختر فراموشکار

ماشین دودی

غصه ی پروانه کاغذی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.