معتکف کوی دوست
ایران سرزمین عشق و عرفان است .ایران سرای شعر و شعور است . ایراان سرزمین بیدلی و مجنونی است سرزمین فرهادی وحلاجی است.سرزمین حماسه و عرفان است . اما این حماسه ها را باید ساخت این شعرهای فرزانگی راباید سرود .باید کوه هوس و خودخواهی را با تیشه فرهادی از بن جان به در آورد.باید چون شیخ بهایی شهریارو حافظ گنجهای طاهر خویش باشی .
واین کار جز با تلاش نمی شود.اگر می شنوی این روزها روزهای یاد و ذکر خداست،روزهای اعتکاف و خلوت گزینی برای طهارت و تقرب است؛برای ساخته شدن است .الماس نتراشیده پر بها نیست ،الماس صیقلی در درخشان و شب افروز است.
خدارا شکر که در دوره ای زندگی می کنیم که یاد خدا بودن نعمت است و پیمودن راه سعادت کرامت است.
همانگونه که در دعای افتتاح می خوانیم:
اَللّهُمَّ اِنّا نَرْغَبُ اِلَیْكَ فى دَوْلَةٍ كَریمَةٍ تُعِزُّ بِهَا الاِْسْلامَ وَاَهْلَهُ
خدایا ما با تضرع و زارى به درگاهت از تو خواستاریم دولتى گرامى را كه به وسیله آن اسلام و مسلمین
وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَاَهْلَهُ وَتَجْعَلُنا فیها مِنَ الدُّعاةِ اِلى طاعَتِكَ
را عزت بخشى و نفاق و منافقین را منكوب سازى و ما را در آن دولت از زمره خوانندگان مردم بسوى اطاعت تو
وَالْقادَةِ اِلى سَبیلِكَ وَتَرْزُقُنا بِها كَرامَةَ الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ
شاعران ایران زمین سالیان سال معتکف در کوی یار بوده اند و این اعتکاف را از سه شبانه روز به سه روز عمر خویش یعنی روز اول روز تولد ،روز دوم ،روز حیات وروز سوم روز ورود به برزخ تا حضور در قیامت پایدار و جاوید کرده اند،و راز آن را در اشعار خویش برای اهل اشارت به ودیعه نهاده اند.
خدارا شکر که در دوره ای زندگی می کنیم که یاد خدا بودن نعمت است و پیمودن راه سعادت کرامت است
حال اگر همت خویش را جزم نموده ای تا در کاروان نور ضیافت الهی عازم بیت الله نه بلکه اهل الله شوی اشعار زیر نثار قدوم نورانیت باد!
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود عاقبت در قدم باد بهار آخر شد نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد صبح امید که بد معتکف پرده غیب گو برون آی که کار شب تار آخر شد همه در سایه گیسوی نگار آخر شد قصه غصه که در دولت یار آخر شدروز هجران و شب فرقت یار آخر شد شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل آن پریشانی شبهای دراز و غم دل باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
حافظ
چه از جان به بود آن درنگنجد که اینجا کفر و ایمان درنگنجدمرا با عشق تو جان درنگنجد نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان چنان عشق تو در دل معتکف شد که گر مویی شود جان درنگنجد چه میگویم که طوفانی است عشقت به چشم مور طوفان درنگنجد اگر یک ذره عشقت رخ نماید به صحن صد بیابان درنگنجد اگر یوسف برون آید ز پرده به قعر چاه و زندان درنگنجد چون دردت هست منوازم به درمان که با درد تو درمان درنگنجد دلا آنجا که جانان است ره نیست که آنجا غیر جانان درنگنجد تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا به جز خورشید رخشان درنگنجد
عطار نیشابوری
گروه دین و اندیشه تبیان- رضا سلطانی