تبیان، دستیار زندگی
سنگر من، نزدیک ترین سنگر به دشمن بود. یک جان پناه کوچک بر سر تپه ای بزرگ. وقتی در کانال باریک و کوتاه، از زمین شیب دار بالا می رفتی و همراه کانال، میدان مین را از وسط می شکافتی، آنجا که نفست به شماره می افتاد، نشانه این بود ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عکس یادگاری


سنگر من، نزدیک ترین سنگر به دشمن بود. یک جان پناه کوچک بر سر تپه ای بزرگ. وقتی در کانال باریک و کوتاه، از زمین شیب دار بالا می رفتی و همراه کانال، میدان مین را از وسط می شکافتی، آنجا که نفست به شماره می افتاد، نشانه این بود که داری به سنگر کمین نزدیک می شوی.

من با آن سنگر کوچک، ماه ها مأنوس بودم. یعنی از روز اولی که به خط مقدم آمدم. اوایل از آنجا وحشت داشتم. وقتی به تاریکی میان دره رو به رو خیره می شدم، ترس سراپایم را فرا می گرفت و چشمانم از هیجان دو دو می زد.

هر غروب، هنگامی که هوا تاریک می شد، وسایلم را بر می داشتم و به آنجا می رفتم و صبح قبل از روشن شدن آسمان بر می گشتم. برای همین هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی آن اطراف را ببینم. مخصوصاً کف دره که تاریکی مثل رودخانه ای مرموز و آرام در کف آن جاری بود. ظلماتی که هر چیزی در آن محو می شد و انگار موجوداتی نامرئی آن پایین جا خوش کرده بودند.

تنها از روی منورهایی که گاه و بیگاه روشن می شد، می توانستم چیزهایی را ببینم. اما دیری نمی گذشت که منور هم نور خود را در اعماق تاریک دره از دست می داد و به قعر آن سقوط می کرد.

مونس من در آن شب ها اسلحه ای بود و چند منور دستی که باید برای اعلام خطر از آنها استفاده می کردم. همه چیز در خط خودی بستگی به اعلام خطر من داشت. یکی دو بار که از شدت ترس در تاریکی دره چیزهایی به چشم آمده بود، منورها را به هوا فرستاده بودم و فرمانده به بچه ها در خط به خاطر این کار من، آماده باش داده بود.

اما به این تخیلات عادت کرده بودم و حتی اگر عراقی ها بالای سرم می آمدند، نمی ترسیدم. شاید برای اینکه ترس جزئی از وجودم شده بود و دیگر چیز تازه ای نبود تا مرا به تکاپو وادارد.

درست رو به روی سنگر من، در آن سوی دره، سنگر کمین دشمن بود. در آنجا هم یک سرباز عراقی باید طعمه پیشروی نیروهای ما می شد. اصلاً سنگر کمین را برای این کار درست می کنند. اوایل او هم از منور دستی زیاد استفاده می کرد. اما بعد از مدتی مثل من به ترس عادت کرد. هر شب وقتی به سنگر کمین می آمدیم، یک نارنجک به داخل دره حواله می کردیم. صدای انفجار در صخره ها می پیچید و سکوت سنگین دره را می شکست. اما خیلی زود همه چیز دوباره در سکوت فرو می رفت. اگر نارنجک اول را من می انداختم، سرباز عراقی جواب مرا با یک نارنجک دیگر می داد و اگر او نارنجک اول را می انداخت من جوابش را می دادم. این کار هر شب ما بود. غروب ها، با صدای ترکیدن نارنجک سلام واحوالپرسی می کردیم و بعضی شب ها که سرحال بودیم، تا صبح، هفت هشت نارنجک می انداختیم تا از حال هم خبر بگیریم.

از سنگ ریزه هم استفاده می کردیم. سرباز عراقی، ضرب دست خوبی داشت. گاهی اوقات سنگ هایش تا داخل سنگر من هم می آمد.

اولین نامه اش را با همین سنگها برایم فرستاد. نمی دانم چه چیز او را وادار به این کار کرده بود. آخر هر چه بود، ما با هم در جنگ بودیم و آن سلام و احوالپرسی که با نارنجک و سنگ داشتیم در حد یک شوخی بود. همان شب برای این دوست نادیده دلم سوخت. با خود گفتم: ببین چقدر تنهاست که راضی شده با منی که حکم دشمنش را دارم دوست شود و رفاقت کند.

نامه را به عربی نوشته بود و فردای آن شب نامه را به سنگر تبلیغات بردم. مسئول آنجا بچه خوزستان بود و عربی می دانست. نامه را که خواند از خنده ریسه رفت. بعد از ترجمه، من هم حسابی خندیدم. نوشته بود: خوش به حالتان که دو سال بیشتر به سربازی نمی روید. دوره سربازی ما نامحدود است. تا وقتی که جنگ هست ما هم سربازیم و .. در نامه بعدی از خانواده و اهل و عیالش نوشته بود. اما مطمئن بودم یاسر اسم اصلی او نیست. تعجبی نداشت که نامی مستعار برای خود انتخاب کند، چرا که من برای او هنوز یک آدم ناشناس و غیرقابل اعتماد بودم.

نامه سوم که با تکه سنگی روی سر و کله ام افتاد، قصد کردم تا جوابش را بدهم. برای همین به فکر درست کردن یک تیر و کمان افتادم، چرا که من نمی توانستم مانند او سنگ را آن طور پرتاب کنم. در نامه ای که برای یاسر نوشتم، از بچه های سنگرمان گفتم و شوخی هایشان که حد و مرزی نداشت. حدس می زدم اگر بداند در سنگر ما چه می گذرد نظرش راجع به ما عوض می شود.

مسئول تبلیغات گردان، ناخواسته شده بود دوست مشترک ما. نامه های یاسر را برای من ترجمه می کرد و نامه های مرا برای او. اگر نامه هارا به فارسی می نوشتم، یاسر نمی توانست آدم قابل اطمینانی را از میان یگانش پیدا کند تا آن را برایش بخواند.

اما برعکس او، من به همه بچه ها اطمینان داشتم. حتی کسی از من نمی پرسید که این نامه نگاری ها برای چیست.

رفته رفته همه بچه های دسته در نوشتن نامه به یاسر پیش قدم شدند. با هم فکری برایش نامه ده پانزده صفحه ای می نوشتیم و از هر دری سخن می گفتیم.

اما دلم برای یاسر می سوخت، چرا که او در آن سوی خط فقط یک نفر بود. بی آنکه بتواند کسی را در نوشتن نامه هایش شریک کند.

یک روز با بچه ها عکس دسته جمعی انداختیم، و همان عکس را برای یاسر هم فرستادیم. آن را با یک سنگ به سنگر یاسر رساندیم. عکس زیبایی شده بود، می دانستیم که از این کار خوشحال می شود.

دیگر او یکی از بچه های دسته ما شده بود. چرا که فکر و ذکرش همیشه با ما بود. موقعی که فهمیده بود ما هم مانند خودش مسلمانیم، سر از پا نمی شناخت. مثل اینکه ما را به سربازان عراقی، مجوس و آتش پرست معرفی کرده بودند. بچه ها هم از نوشتن نامه برای یاسر، سیر نمی شدند. مخصوصاً وقتی فهمیدند او اهل کربلاست و هربار که به مرخصی می رود ، حرم امام حسین را زیارت می کند. برای همین هر روز برایش پول می فرستادند تا در مرخصی به حرم امام حسین بریزد.

روزی که با او قرار گذاشته بودم، آخرین روز جنگ بود. ایران قطعنامه را پذیرفته بود و یگانها داشتند از نوار مرزی عقب نشینی می کردند. با آن که به یاسر اطمینان صددرصد نداشتم، با خود اسلحه نبردم. این اولین باری بود که بدون تجهیزات به سمت سنگر کمین می رفتم. قرار بود پشت میدان مین همدیگر را ببینیم.

آن روز قبل از تاریکی هوا به طرف سنگر کمین رفتم، قرار ما قبل از غروب آفتاب بود.

اما او نیامد، نه آن شب نه هیچ شب دیگر. انگار که خط را خالی کرده بودند. او به همراه یگانش به عقب رفته بود.

من ماندم و خاطرات شب های کمین و تعدادی نامه.

حالا که قرار است او را در اینجا، یعنی شهر خودش کربلا ببینم، حال و هوای همان روز پذیرش قطعنامه را دارم.

برادر یاسر که در چای خانه او حکم شاگرد کوچک را دارد، گفت: اینجا دیگر مغازه اوست، خیالت راحت، بالاخره پیدایش می شود.

نگاهی به قاب عکس روی دیوار میاندازم. خودش است. عکس یادگاری بچه های دسته. همان که برای یاسر فرستاده بودیم.

محسن مطلق

منبع: ویژه نامه همشهری83

منبع: ویژه نامه همشهری83