ماجراجویی در سطل آشغال
من با دوستم گربه فری یک سطل پر از آشغال پیدا کردیم. دوتایی به جان سطل آشغال افتادیم. سطل آشغال خوبی بود! پر از استخوان و گوشت مرغ بود. حسابی غذا خوردیم و از صاحبخانه تشکر کردیم؛ البته صاحبخانه نبود. در خانهاش قفل بود. وقتی خوراکیهای سطل آشغال را خوردیم باز هم گشتیم تا چیزی پیدا کنیم. با فری قرار گذاشتیم هر کسی هر چه پیدا کرد مال خودش. فری یک آینه پیدا کرد و گفت: «این آینه مال من است. میخواهم هر روز موهایم را شانه بزنم و خودم را توی آینه ببینم.»
من هم رفتم توی سطل آشغال و گشتم. چقدر خوب بود! یک چیز قشنگی که برق میزد پیدا کردم. فری تا آن را دید، گفت: «خوش به حالت! این ساعت است که پیدا کردی.» وای! چقدر خوب بود. یک ساعت قشنگ پیدا کردم. فری دربارهی ساعت خیلی چیزها به من گفت. گفت که ساعت وقت را نشان میدهد. به ساعت نگاه کردم. یک ربع به سه بود. نمیدانم به سه صبح مانده بود یا سه بعد از ظهر با فری از دیوار بالا رفتیم و روی لبهی پنجره حیاط ایستادیم. ساعتی که توی اتاق بود، دو بعداز ظهر را نشان میداد. فری ساعت را برایم تنظیم کرد. آمدیم پایین و دوباره سطل آشغال را گشتیم که یکدفعه یک کیف گنده افتاد روی کمر ما. وای! صاحبخانه سر رسیده بود و کیف را به طرف ما پرت کرده بود. فوری جستی زدیم و از دیوار رفتیم بالا و برای صاحبخانه زبان درآوردیم. صاحبخانه عصبانی شد. نردبان گذاشت که بیاید و حساب ما را برسد؛ ولی ما پا به فرار گذاشتیم. فری رفت پیکارش و من ماندم و ساعتم. ساعت هنوز دو بود. تعجب کردم. چقدر زمان کُند میگذشت. رفتم توی پیاده رو و از یک نفر پرسیدم: «ساعت چند است؟» گفت: «دو و نیم بعداز ظهر.» بعد که چند قدم رفت، یک دفعه برگشت و با تعجب گفت: «تو حرف میزنی؟» اما من محل نگذاشتم و راهم را کشیدم و رفتم. توی راه دوباره عقربه را چرخاندم و سر ساعت دو و نیم تنظیم کردم و خوابیدم. از خواب که بیدار شدم، خورشید توی آسمان نبود. به ساعت نگاه کردم، هنوز دو و نیم بعد از ظهر بود. کوبیدم سر ساعت و گفتم: «خاک بر سرت که کار نمیکنی!»
یواشکی رفتم و از پنجرهی یکی از خانهها ساعت را نگاه کردم. ساعت هفت شب بود. دوباره ساعت را روی هفت تنظیم کردم. دلم ضعف میرفت. دنبال غذا میگشتم. بوی آبگوشت از یک خانه میآمد. رفتم ومنتظر ماندم تا شام خوردنشان تمام شود. شامشان که تمام شد یک بچهی مهربان چند تکه استخوان انداخت روی بام توالتشان. من حسابی خوردم و به بچهی مهربان گفتم: «دستت درد نکند! ساعت چند است؟»
بچه از توی حیاط داد زد: «ساعت هشت و ربع است. آقا مسعود، این همه سوال نکن!» بچه فکر کرده بود که پسر همسایهی شان ساعت را پرسیده بود. ساعت من همان هفت شب بود. دوباره تنظیم کردم روی هشت و ربع. با خودم فکر کردم: «واقعاً چه کار سختی آدمها میکنند. همهاش باید ساعتشان را تنظیم کنند. کاش ساعت برقی بود که وصل میکردی به برق و خودش کار میکرد. باید این پیشنهاد را به ادارهی اختراعات میدادم.» چند روزی کارم شده بود پرسیدن ساعت و تنظیم کردن آن. از بس دزدکی از پنجرهی مردم نگاه میکردم خجالت میکشیدم. در طول این چند روز چند دختر بچهای راضی شده بود که دم به ساعت، ساعت را به من اعلام کند و من هم ساعتم را تنظیم کنم. آخر سر تصمیم گرفتم بروم ساعتسازی، رفتم و رفتم تا به یک ساعتسازی رسیدم. مغازهی ساعتسازی خیلی شیک بود. از دم در به مغازه نگاه کردم. وای چقدر ساعت بود! هزار جور ساعت رنگ به رنگ و مدل به مدل؛ ولی هر ساعتی یک زمانی را نشان میداد با خودم گفتم: «اصلا ساعت به چه درد میخورد. نخواستیم ساعت. برای یک ساعت باید به همه روبیندازی.»
ساعت را از مچم درآوردم و به دندان گرفتم. ناگهان صدای دزد دزد از ساعت سازی آمد بیرون. ساعت ساز داد میزد: «دزد! دزد! یک ساعت دزدیده شده. آن گربه دزد را بگیرید!» خواستم بایستم و بگویم: باباجان، ساعت را از لای آشغالها پیدا کردم.» اما مگر آدمها منطق دارند. دویدم و دویدم و با سر و روی خیس به آن خانهای که ساعت را پیدا کرده بودم رفتم. روی دیوار ایستادم و به صاحبخانه گفتم: «مردهشور ساعت تو را ببرد که این همه دردسر برایم درست کرد. بگیر که آمد.» بعد ساعت را محکم پرت کردم که برود توی اتاق؛ اما خورد به شیشهی پنجره و شیشه شکست. خواستم بایستم و از صاحبخانه معذرت خواهی کنم؛ اما خودم را روی پشتبام قایم کردم. ناگهان در اتاق باز شد و ساعت به طرفم پرت شد. صدای صاحبخانه آمد که: «عجب ساعت نحسی هستی. برو پی کارت!»
علی باباجانی
تنظیم : بخش کودک و نوجوان