سلام ماشینهای ابری!
همهی مردم شهر روی سرشان چیزی گرفته بودند و داشتند میدویدند. چند تا کوچولو هم دستهایشان را رو به هوا کرده بودند و میخندیدند. من هم خیلی خوشم آمد. یک نفر گفت: «عجب بارانی!»
آن یکی گفت: «الان چه وقت باران است؟ خیس شدم!»
مردی هم به دنبال چترش میدوید. عجب چتر بازیگوشی داشت!
گفتم: «مامان!باران بازی، چهقدر مزه میدهد!»
گفت: «نه، نه، سرما میخوری!»
مامان چادرش را روی سر من کشید. وای چقدر مزه میدهد زیر چادر مامان!
گفتم: «مامان چرا باران میبارد؟»
مامان گفت: «باد اینقدر ابرها را این طرف و آن طرف میبرد که آنها به هم میخورند و جرقه میزنند و باران میبارد.»
گفتم: «نکند از هم خجالت میکشند؟»
مامان خندید و گفت: «از خجالت خیس عرق میشوند!»
گفتم: « عجب ابرهای! چقدر خجالتی هستند!»
همینطور مثل دوش حمام داشت باران میآمد.
با مامان بدو بدو رفتیم تا به یک خانه رسیدیم که بالای سرش یک تاقچه داشت. من و مامان رفتیم زیر تاقچه.
مامان گفت: «باید اینجا بمانیم؛ باران خیلی شدید است!»
چند نفر دیگر هم بودند که خیس خیس شده بودند. سرم را از زیر چادر مامان درآوردم. یکهو یک صدای بلند شنیدم: «نق ... بوم ...» و شکستن شیشه. خیلی ترسیدم!
مامان گفت: «عجب تصادفی!»
یک خانم که آنجا بود گفت: «سر میبرند!»
یواشکی گفتم: «مامان سر میبرند یعنی چه؟»
مامان گفت: «یعنی خیلی خیلی تند میروند.»
کمکم مردم دور ماشینها جمع شدند. سرنارنجی یک تاکسی خورده بود به سر آبی یک ماشین که بزرگتر از خودش بود!
به مامان گفتم: «ماشین نارنجی به ماشین بزرگتر از خودش سلام نداد، ماشین آبی هم سرش را کوبید به او!»
مامان و آن خانم هر دو خندیدند.
مردم کنار رفتند. آقای پلیس آمد. با رانندهها حرف زد و بعد یک کاغذ و قلم برداشت و شروع کرد به نقاشی کردن. با خودم گفتم: «عجب پلیسی! وسط خیابان دارد نقاشی میکشد!»
گفتم: «مامان! چرا ماشینها تصادف میکنند؟»
مامان گفت: «برای اینکه قانون را رعایت نمیکنند.»
از سر یکی از رانندهها خون میآمد. من باز هم ترسیدم.
مرد پیری گفت: «همهاش بیاحتیاطی! همهاش عجله! همهاش خودخواهی!»
گفتم: «مامان خودخواهی یعنی چه؟»
مامان گفت: «یعنی هر کسی فقط و فقط خودش را دوست داشته باشد و فکر کند دیگرن دشمن او هستند.»
گفتم: «مامان! ماشینها که از این فکرها نمیکنند؛ هان؟»
مامان گفت: «ماشینها این فکرها را نمیکنند، فقط آدمها از این فکرها میکنند.»
فکر کنم ماشینها خیلی از هم خجالت کشیدند. صورتهای هر دوتایشان خیلی بدریخت شده بود.
گفتم: «مامان! نمیشد ماشینها ابری بودند؟» مامان خندید.
گفتم: «اگر ابری بودند، خیلی خوب میشد. همینطور که خجالت میکشیدند، آب میشدند و دوباره جمع میشدند؛ میشدند یک ماشین نو و تر و تمیز، تر و تمیز!»
مامان گفت: «به به! تر و تمیز! تر و تمیز.»
گفتم: «اگر ماشینها ایری بودند، دیگر کسی زخمی نمیشد، قیافهی ماشینها هم عوض نمیشد. آقای پلیس هم ابرهای خوشگلی نقاشی میکرد. ماشینهای ابری، تر و تمیز هستند!»
این بار، هم مادر خندید هم آن آقای پیرو آن خانم.
مجید شفیعی
تنظیم:بخش کودک و نوجوان