تبیان، دستیار زندگی
فاخته زیبا روی شاخه درختی نشسته بود و به لانه کوچک روی درخت کناری، نگاه می‏کرد. آنجا پرنده کوچکی روی تخم‏هایش نشسته بود و آواز می‏خواند. گاهی تخم‏هایش را با نوکش جا به جا می‏کرد و عاشقانه به آنها نگاه می‏کرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادر خوانده

فاخته

فاخته زیبا روی شاخه درختی نشسته بود و به لانه کوچک روی درخت کناری، نگاه می‏کرد.

آنجا پرنده کوچکی روی تخم‏هایش نشسته بود و آواز می‏خواند. گاهی تخم‏هایش را با نوکش جا به جا می‏کرد و عاشقانه به آنها نگاه می‏کرد. کمی بعد، پرنده کوچک احساس کرد که خیلی گرسنه است. برای همین بلند شد، پرواز کرد و رفت تا کمی غذا پیدا کند.

فاخته که منتظر این لحظه بود، پرواز کرد و روی لانه پرنده نشست. کمی دور و برش را نگاه کرد که کسی آنجا نباشد. بعد، یکی از تخم‏های پرنده را با بی‏رحمی از لانه بیرون انداخت و به جای آن، خودش تخمی گذاشت. تخم او خیلی شبیه تخم‏های پرنده کوچک بود.

وقتی فاخته دید که پرنده بر می‏گردد، زود پرید و از آنجا دور شد.

پرنده برگشت و اصلاً نفهمید که چه بلایی سر یکی از تخم‏هایش آمده است. روی تخم‏ها نشست و خیلی زود خوابید.

بعد از چند هفته، تخم فاخته شکست و جوجه او بیرون آمد. پرنده کوچک، خوشحال از اینکه جوجه‏اش به دنیا آمده، او را نوازش کرد. بعد پرید و رفت تا برای جوجه‏اش غذا بیاورد.

لانه

بعد از چند روز، جوجه فاخته با نوکش بقیه تخم‏های پرنده را از لانه بیرون انداخت تا جای راحت‏تری داشته باشد. وقتی پرنده برگشت و تخم‏هایش را ندید، دلش شکست، غصه خورد و اشک ریخت. اما خودش را دلداری داد که یکی از جوجه‏هایش هنوز زنده مانده است. او نمی‏دانست که آن جوجه، بچه خودش نیست. پرنده تا جایی که می‏توانست، از جوجه فاخته مراقبت کرد. برایش غذا آورد و با مهربانی به دهانش گذاشت. هر روز می‏پرید و برای جوجه فاخته کرم و حشره می‏آورد. او را نوازش می‏کرد و زیر بال و پرش می‏خواباند. جوجه فاخته، روز به روز بزرگ‏تر می‏شد- به قدری که از پرنده مادر هم بزرگ‏تر شد و دیگر توی لانه جایش نمی‏شد.

و بالاخره، یک روز بال و پرش را باز کرد و پرید.

اول، کمی در اطراف درخت، پرواز کرد و بعد اوج گرفت و از آنجا دور شد.

پرنده کوچک، تنها ماند و دلش پر از غصّه شد.

پرنده

فکر نمی‏کرد جوجه‏اش به آن زودی برود و تنهایش بگذارد. توی لانه نشست و آواز غمگینی سر داد. او به قدری غصه‏دار بود که به دور و برش توجهی نداشت و اصلا نفهمید مار خوش خط و خالی به لانه نزدیک می‏شد. مار فش‏فش می‏کرد و لحظه به لحظه نزدیک‏تر می‏شد. چیزی نمانده بود که به لانه پرنده مادر برسد و او را بخورد. ناگهان پرنده، صدای آشنایی شنید: صدای آواز جوجه‏اش بود. صدایش را خوب می‏شناخت. قلبش از شادی پر شد. سر بلند کرد و دید که جوجه‏اش تند تند بال و پر می‏زند  و سر و صدا می‏کند. انگار می‏خواست چیزی را به او بفهماند. پرنده پرواز کرد و پیش جوجه‏اش رفت و خوب به دور و بر لانه‏اش نگاه کرد و مار را دید. تنش از ترس لرزید. فهمید که جوجه‏‏اش می‏خواسته با آن کارها به او مار را نشان بدهد و خطر را از او دور کند.

پرنده با محبت به جوجه نگاه کرد. جوجه که خیالش راحت شده بود، نگاه مهربانانه مادر را جواب داد. بعد، با نگاهی دیگر از او خداحافظی کرد. آوازی سر داد و برای همیشه از آنجا پرکشید.

نیلوفر مالک

تنظیم: بخش کودک و نوجوان

*********************************

مطالب مرتبط

قوچ سفید

باغ گردو(2)

با کلاه یا بی کلاه؟

پرواز پرستو

وقتی بابا گم شد

دختر فراموشکار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.