تبیان، دستیار زندگی
نعلبكی چایش را از عجله‌ای كه داشت چنان پف می كرد كه بصورت ماها می پاشید؛ تمام كه شد بزمین گذاشت و، استكان را توی آن نگذاشته، برخاست و زد توی حیاط. بیدرنگ داد و بیداد مرغها وخروسها و جوجه‌ها بلند شد، و لحظه‌ای بعد شاغلام با قیافه‌ای فاتحانه و موفق،....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناقوس دهکده

قسمت اول ، قسمت دوم ، قسمت سوم( آه که عقل اینها را نمی فهمد )

قسمت چهارم(پایانی) :

ماه

شب به نیمه راه رسیده بود و ستارگان ناپایدار غروب كرده بودند و پروین در دورترین نقطه صحرا، نزدیكی‌های افق، آهنگ رفتن داشت و ماه به قلب آسمان آرمیده بود و بر بالای سرم ایستاده مرا ساكت می نگریست و برسینه آسمان چنان پهن هاله افشانده بود كه ستارگان را همه به دوردست‌ها رانده بود. كه ناگهان بانگ خروسی برخاست.

اِ! خروسها می خوانند؛

خروس ساعت كویر است و آوایش ناقوس دهكده! خروس ده زمان است كه می خواند، زمان، این گردونه یكنواخت و مكرر و بی‌احساس، كه جز نظم هیچ نمی‌فهمد، نظمی كه به دقت شبكه تار عنكبوتی زندگی را «تقسیم كرده» است. نعره خروس، این مؤذن مذهب ده، را آنجا خوب می شناسند. وی رسول نظامی است كه بر جهان و بر انسان تحمیل شده است و او را به تكه‌های ریز و هم اندازه‌ای خرد كرده است، هر یك لقمه‌ای در زیر دندان آن دو دلقك سیاه و سفید.

«خروس‌ها برخاستند؟ می خوانند؟ مگر سحر شده است؟ »زمزمه‌هایی از بام ما و از بامهای دور و نزدیك در دل سكوت نیمه شب پیچید. اما‌… نه، نیمه شب است، ماه، ستاره‌ها همه نیمه شب را نشان می دهند. آری، حتی آسمان زیبا و معصوم خدایی كویر هم او را تكذیب كرد!

ها! خروس بی‌محل! از كجاست؟ اِ‌! از بام خانه فلانی‌ها است! وای،‌ آری‌… از خانه ما است‌… آن جوجه خروس شر و جنگی! حیف! چه جوجه خروس قشنگی بود! چند ماه دیگر چی می شد؟ حیوون هنوزصدایش دو رگه است! هنوز مرغش را ندیده است، هنوز‌…

خروس

یکبار دیگر باز خواند! زمزمه‌ها بیشتر شد. همسایه‌ها به جنب و جوش آمدند. قطیفه‌های سفیدی كه همچون كفن بر بامهای ده پهن گسترده بود و مردم خفته ده را در خود پیچیده بود، تكان خورد. برخی آنها را كنار زدند، برخی نیم‌خیز شدند،‌ برخی بر پا ایستادند، برخی پا شدند و به راه افتادند‌… همه از خواب افتاده بودند و شب و آرامش آرام شب در ده بهم خورده بود. سكوت كویر آشفته شده بود، برخی چیزی نمی‌گفتند، عده‌ای ـ بیشترشان از جوان‌ها ـ شنیدم كه می گفتند خوب شد بیدار شدیم، نوبت آب ما است و اگر خواب می ماندیم به هدر رفته بود، آب به كویر می رفت و كشتمان خشك می شد، بچه‌مان دم رو افتاده بود نزدیك بود خفه شود، تشنه بودیم، كمی آب‌… حال آب جو زلال است، كوزه‌هامان را پر كنیم، در خانه را وا گذاشته بودیم. گربه، سگ، شغال‌… گرگ آدمخوار‌… خوب شد از خواب افتادیم‌… اما غالباً قرقر می كردند: از خوابمان انداخت، این خروس شوم است، ملعون است. بیشتر ریش سفیدها و پیر ها همچنان در خواب نق می زدند و با پلكهای بسته بد و بیراه می گفتند!

رفته رفته صداها خوابید و مردم در بسترهاشان آرام گرفتند. باز قطیفه‌های سفیدی را ـ كه در شب همچون كفنی می نمود ـ بر روی خود كشیدند و كم كم دوباره بخواب رفتند.

یكبار دیگر باز خواند! زمزمه‌ها بیشتر شد. همسایه‌ها به جنب و جوش آمدند. قطیفه‌های سفیدی كه همچون كفن بر بامهای ده پهن گسترده بود و مردم خفته ده را در خود پیچیده بود، تكان خورد.

صبح، خورشید باز سر رسید و نیمی از بام را گرفت و خیس عرق، و بی‌طاقت از گرما، بیدارشدم و از پله‌ها پائین رفتم. توی هشتی قالیچه انداخته بودند و چای می خوردند. شاغلام كه سه نسل از اسلاف ما را خدمت كرده بود و می گفت دوره شش پادشاه را دیده است و پدرم و عموهایم در چشمش جوانك‌های جاهل و چشم و گوش بسته و بی‌تجربه‌ای بودند، نشسته بود، با قیافه‌ای كه رد پای گذر سالیان دراز بر آن نمایان بود و ریش گرد و سفید و زیر گلویی تراشیده و خط ریشی دقیق كه آنرا همچون دور گیوه‌ای می نمود،‌ سر پا نشسته بود و ساق‌های باریك پایش ـ پوشیده از پوستی چروكیده و خشك و موی سیاه و سپید، كه رنگ نظامی قدكش آنرا نیلی كرده بود ـ بیرون زده بود. با قیافه‌ای كه، با همه بلاهتی كه از آن می ریخت، سخت حكمیانه می نمود و هر كس از آن احساس می كرد كه پیر غلام چیزهائی بسیار می داند كه وی نمی داند، و او خود نیز بر این عقیده سخت راسخ بود. می كوشید كه «لفظ قلم» هم حرف بزند تا دیگر نقصی نداشته باشد. تنها كمبودی كه احساس می كرد همین لهجه دهاتیش بود كه آنرا هم به طرز مسخره‌ای جبران كرده بود. «حقایق اصولی» را، ازقبیل این نكته كه: «برای جلوگیری از ازدحام در رفت و آمد مردم بر روی جویی، اگر دو تا پل بزنند كه آیندگان از یك پل و روندگان از پلی دیگر عبور كنند بهتراست از این كه پل بزنند و آیندگان و روندگان همگی بر آن پل عبور كنند‌…»!

خروس

با طمطراق و آب و تاب بسیار می گفت و سخت جدیت می كرد تا به همه بفهماند و، با لب و چشم و ابرو و اصرار و پشتكار، از همه حضار تصدیق آمیخته با تحسین بگیرد. نعلبكی چایش را از عجله‌ای كه داشت چنان پف می كرد كه بصورت ماها می پاشید؛ تمام كه شد بزمین گذاشت و، استكان را توی آن نگذاشته، برخاست و زد توی حیاط. بیدرنگ داد و بیداد مرغها وخروسها و جوجه‌ها بلند شد، و لحظه‌ای بعد شاغلام با قیافه‌ای فاتحانه و موفق، در حالیكه خود را باز آماده اظهار نكات حكیمانه و كلمات دقیقانه‌ای كرده بود در جواب ما كه قاعده ای از او سئوال می كردیم، برگشت و آن جوجه خروس زیر بغلش،‌ با چشمهای سرخ براقش كه بی‌تفاوت ما را می نگریست. اما كسی چیزی نپرسید، همه می دانستند و او كه می خواست این ابتكار درخشانش را هر چه بیشتر به رخ ما بكشد، جوجه خروس را، همچون اسماعیل، جلو هشتی، دم در حیاط، دراز كرد و كف لته‌ای و سنگین گیوه‌هایش را، بی‌محابا، روی بالهای نازك و جوان جوجه خروس گذاشت. نوك گیوه‌اش، كه از زه‌های خشك و خشن گره خورده بود، حلقوم لطیف او را چنان بسختی می فشرد كه نمی توانست ضجه كند.

پدرم از خانه بیرون رفت تا فقط نبیند. مادرم به اندرون رفت و خودش را سرگرم كرد تا فقط به او فكر نكند‌… و من‌

ومن در حالیكه به جوجه خروس كه در نای بریده خون آلودش فریاد می كشید و پرپر میزد، خیره شده بودم، درسی را می آموختم كه شاغلام آموخته بود.


دکتر علی شریعتی  

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی