قوچ سفید
مرد ساده لوح، پولی را که پسانداز کرده بود، برداشت و به سوی بازار دامفروشان به راه افتاد.
همسرش قبل از رفتن به او سفارش کرد: مواظب باش پولهایت را ندزدند، در راه دزد و راهزن زیاد است.
مرد گفت: حواسم جمع جمع است. فکر کردهای که من بچه هستم؟
زن گفت: با این پول میتوانی یک قوچ چاق بخری. حواست را جمع کن. مبادا در بیابان دزدها از راه برسند و قوچمان را بدزدند.
مرد ساده لوح اخمهایش را در هم کشید و گفت: آخر در روز روشن، چهطور میتوانید قوچ چاق و چله را از من بدزدند؟
زن دیگر چیزی نگفت. ولی در دل همچنان نگران بود.
مرد ساده لوح به بازار دام فروشان رسید. مدتی در آنجا گشت و سرانجام قوچ سفید رنگ زیبایی با شاخهای محکم و به هم پیچیده پیدا کرد و آن را خرید.
مرد فروشنده ریسمان بلندی گردن قوچ بست و سر دیگر آن را به دست مرد ساده لوح داد و گفت: مبارک باشد!
مرد ساده لوح ریسمان را گرفت و به راه افتاد. او در راه قوچ را به دنبال خود میکشید و با آن حرف میزد: بگذار تو را به خانه ببرم! زنم از خوشحالی سر از پا نمیشناسد. برایت گوشه حیاط آغل کوچک و قشنگی درست کردهام...
او مشغول گفتگو با قوچ بود و متوجه نشد که مردی او را تعقیب میکند.
وقتی که مرد ساده لوح به محل پر درختی رسید، دزدی که او را تعقیب میکرد، خود را پشت درخت تنومندی پنهان کرد و آرام آرام به قوچ نزدیک شد. سپس در فرصتی مناسب، طنابی را که به گردن قوچ بسته شده بود، برید و خیلی سریع قوچ را در جایی که از قبل آماده کرده بود، پنهان کرد.
ولی قوچ برای دزد کافی نبود. او از بیراهه خود را به چاهی در نزدیکی ده رساند و در آنجا به انتظار آمدن مرد ساده لوح نشست.
مدتی بعد او را دید که آشفته و نگران به این سو و آن سو میرود و فریاد میزند: قوچم! قوچ قشنگم را بردند!
وقتی که مرد ساده لوح به دزد نزدیک شد، او بر سر چاه نشست و شروع به گریه و زاری کرد.
مرد ساده لوح از دزد پرسید، آیا قوچ سفیدی با شاخهای محکم و زیبا در این اطراف ندیدهای؟
دزد ناله کنان گفت: چه میگویی مرد؟ قوچ کدام است؟ بدبخت شدم.
مرد ساده لوح پرسید: چه چیزی در چاه افتاده است؟
دزد گفت: یک کیسه کوچک پر از سکه طلا در جیبم بود. وقتی که خم شدم تا از چاه آب بکشم، کیسه درون چاه افتاد. حالا چه کار کنم؟
چه خاکی بر سرم بریزم؟
بعداً انگار که فکری به خاطرش رسیده باشد گفت: آیا میتوانی درون چاه بروی و کیسه مرا بیاوری؟ اگر این کار را بکنی یک پنجم سکههای درون کیسه را به تو میدهم.
مرد ساده لوح پرسید: درون کیسهات چند تا سکه بود؟
دزد گفت: صد سکه!
مرد ساده لوح در دل با خود گفت:
یک پنجم صد سکه میشود بیست سکه.
بیست سکه پول ده تا قوچ است! خدایا!
شکرت! اگرقوچم را دزدیدند در عوض تو پول ده تا قوچ را به من رساندی!
سپس لباسهایش را بیرون آورد و داخل چاه رفت.
دزد که منتظر همین فرصت بود، لباسهای مرد ساده لوح را هم برداشت و با سرعت از آنجا دور شد!
بر گرفته از مثنوی معنوی
تنظیم خرازی