تبیان، دستیار زندگی
یك دریای بزرگ فرض كنید. خیلی بزرگ. اسمش زیاد مهم نیست، چون در نهایت فرقی نمی‌كند. فرض كنید یك قایق درست وسط این دریا قرار دارد. نوع قایق زیاد مهم نیست، صرفاً كافی‌ست بدانید كه یك قایق پارویی است. خب تا اینجا كه مشكلی نبود؟ بسیار عالی؛ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فقط فرض كنید!

دریا

یك دریای بزرگ فرض كنید. خیلی بزرگ. اسمش زیاد مهم نیست، چون در نهایت فرقی نمی‌كند. فرض كنید یك قایق درست وسط این دریا قرار دارد. نوع قایق زیاد مهم نیست، صرفاً كافی‌ست بدانید كه یك قایق پارویی است. خب تا اینجا كه مشكلی نبود؟ بسیار عالی؛ حالا باید به ذهنتان فشار بیشتری بیاورید. فرض كنید دو نفر توی این قایق هستند. اسم آنها مهم نیست، اما برای اینكه بتوانید آنها را از هم تشخیص دهید اسم یكی را «هِكتور» و دیگری را «مانوئل» می‌گذارم. فرض كنید كشتی آنها روز قبل غرق شده و این دو نفر بدون آب و غذا و قطب نما و خلاصه هرچه كه برای زنده ماندن لازم است، روی دریای بی‌كران سرگردان هستند. اینكه كشتی آنها چگونه و كجا غرق شد، اصلاً مهم نیست دوست عزیز! در واقع هیچ چیزی مهم نیست. من فقط كنجكاو شدم كه ببینم آنها برای نجات خود چه كار می‌كنند. چون به هیچ‌وجه قرار نیست كسی به كمك آنها بیاید. این صرفاً یك فرض است.

هكتور: «من تشنه هستم».

مانوئل: «من گرسنه هستم.»

هكتور: «یعنی تشنه‌تان نیست؟!»

مانوئل: «چرا! اما گرسنه هم هستم.»

هكتور: «اما من گفتم كه تشنه هستم. شما فقط باید می‌گفتید: من هم همین‌طور.

مانوئل: «ببینم، شما معلم انشا هستید؟ وسط این دریا غلط انشایی می‌گیرید؟»

هكتور: «مزخرف نگویید، وسط فضا هم كه باشید باید مثل آدم حرف بزنید.»

مانوئل بی‌تفاوت گفت: «این هم حرفی است»

و ادامه داد: «عجب دریای بزرگی است؛ من هوس آب پرتقال كرده‌ام».

روی دریای بی‌كران سرگردان هستند. اینكه كشتی آنها چگونه و كجا غرق شد، اصلاً مهم نیست دوست عزیز! در واقع هیچ چیزی مهم نیست.

هكتور بسیار آرام پارو می‌زد. در واقع بیشتر شبیه یك قایق سواری تفریحی بود. مانوئل هم این موضوع را متوجه شد چون پرسید: «ببینم، این طور پارو زدن از زمان قایق‌سواری با نامزدتان به یادگار مانده؟»

هكتور فقط مثل یك جغد نگاه می‌كرد. البته مانوئل با من هم‌عقیده نبود بنابراین پرسید:

«وقت قایق سواری با نامزدتان او را هم همین‌طور مثل یك بز نگاه می‌كردید؟»

هكتور: «صحبت نامزدی شد یاد همسرم افتادم. او الآن بدون من چه كار می‌كند؟»

مانوئل ژست وكلا را هنگامی كه در دادگاه در حال دفاع هستند، به خود گرفت و بعد از سرفه‌ای نمایشی گفت: «تا آنجا كه من اطلاع دارم، همسر شما سه ماه پیش طلاق گرفته‌اند.»

هكتور آهی از سر افسوس كشید و گفت: «چه خوب یادتان هست!»

پاروها را كه مدتی در آب سرگردان كرده بود، بیرون آورد و در داخل قایق گذاشت. نگاه به افق بی‌انتها و بعد نگاهی به آسمان كرد. طوری كه انگار با خودش حرف می‌زد گفت: «عجب دریای بزرگی است، من هوس آب پرتقال كرده‌ام.»

قایق

مانوئلپرسید: «می خواهید من پارو بزنم؟»

هكتور جواب داد: «مگر فرقی هم می‌كند؟»

مانوئل شانه‌هایش را بالا انداخت. بعد از مدتی كه بین هم سكوت رد و بدل كردند گفت: «من موجهای بلند دریا را دوست دارم. این دریا چرا موج ندارد؟»

هكتور نگاه رقت‌باری را حوالة مانوئل كرد و پرسید: «واقعاً فكر نمی‌كنید اگر موج بلند بیاید جای ما قعر دریا خواهد بود؟»

چون این سؤال برای شنیدن جوابی مطرح نشده بود، مانوئل هم جوابی نداد.

روز دوم هم بسیار ساده تمام شد. درست مثل همة روزهای دیگر.

ادامه دارد...


اشكان حسین‌زاده

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی