تبیان، دستیار زندگی
و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند كه: نه، جانم! اینها سنگهایی‌اند بازمانده كراتی خرابه و در هم ریخته كه چون با سرعت بطرف زمین می افتند با جو آتش می گیرند و نابود می‌گردند. و چنین بود كه هر سال كه یك كلاس بالاتر می رفتم و به كویر برمی‌گشتم، از آن همه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آه که عقل اینها را نمی فهمد!

قسمت اول ( کویر )، قسمت دوم(شاهراه علی )

قسمت سوم  :

کویر

شاهراه علی، راه كعبه، راهی كه علی از آن به كعبه میرود! كلمات را كنار زنید و در زیر آن، روحی را كه در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا كنید! و آن تیرهای نورانی كه، گاه گاه، بر جان سیاه شب فرو می رود؛ تیر فرشتگان نگهبان ملكوت خداوند در بارگاه آسمانیش! كه هرگاه شیطان و دیوان همدستش می‌كوشند به حیله، گوشه‌ای ازشب را بشكافند و به آنجا كه قداست اهورائیش را گام هیچ پلیدی‌یی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست ، سر كشند تا رازی را كه عصمت عظیمش نباید در كاسه این فهم‌های پلید ریزد، دزدانه بشنوند، پرده‌داران حرم ستر و عفاف ملكوت آنها را با این شهاب‌های آتشین میزنند و بسوی كویر میرانند.

و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند كه: نه، جانم! اینها سنگهایی‌اند بازمانده كراتی خرابه و در هم ریخته كه چون با سرعت بطرف زمین می افتند با جو آتش می گیرند و نابود می‌گردند. و چنین بود كه هر سال كه یك كلاس بالاتر می رفتم و به كویر برمی‌گشتم، از آن همه زیبائی‌ها ولذتها و نشئه‌های سرشاز از شعر و خیال و عظمت و شكوه و ابدیت پر ازقدس و چهره‌های پر از «ماوراء» محروم‌تر می شدم تا امسال كه رفتم دیگر سر به آسمان بر نكردم و همه چشم در زمین كه اینجا‌… می توان چند حلقه چاه عمیق زد و‌… آنجا می شود چغندركاری كرد‌…! و دیدارها همه بر خاك و سخن‌ها همه از خاك! كه آن عالم پرشگفتی و رازسرائی سرد و بی‌روح شد،‌ ساخته چند عنصر! و آن باغ پر از گلهای رنگین و معطر شعر و خیال و الهام و احساس ـ كه قلب پاك كودكانه‌ام همچون پروانه شوق در آن می پرید ـ در سموم سرد این عقل بیدرد و بیدل پژمرد و صفای اهورائی آن همه زیبائی‌ها، كه درونم را پر از خدا می كرد، به این علم عدد بین مصلحت‌اندیش آلود، و آسمان فریبی آبی رنگ شد و الماسهای چشمك زن و بازیگر ستارگان ـ نه دیگر روزنه‌هائی بر سقف شب به فضای ابدیت، پنجره‌هائی بر حصار عبوس غربت من، چشم در چشم آن خویشاوند تنهای من ـ كه كراتی همانند و همنژاد كویر و همجنس و همزاد زمین و بدتر از زمین و بدتر از كویر! و ماه، نه دیگر میعادگاه هر شب دلهای اسیر و چشمه‌سار زیبائی و رهائی و دوست داشتن، كه كلوخ تیپا خورده‌ای سوت و كور و مرگبار. و مهتاب كویر دیگر نه بارش وحی، تابش الهام، دامان حریر الهه عشق، گسترده در زیر سرهایی در گرو دردی، انتظاری، لبخند نرم و مهربان نوازشی بر چهره نیازمندی زندانی خاك، دردمندی افتاده كویر، كه نوری بدلی بود و سایه همان خورشید جهنمی و بیرحم روزهای كویر! دروغگو، ریاكار، ظاهر فریب‌… دیگر نه آن لبخند سرشار از امید و مهربانی و تسلیت بود، كه سپیدی دندان‌های مرده‌ای شده بود كه لبهایش وا افتاده است!

و آن باغ پر از گلهای رنگین و معطر شعر و خیال و الهام و احساس در سموم سرد این عقل بیدرد و بیدل پژمرد و صفای اهورائی آن همه زیبائی‌ها، كه درونم را پر از خدا می كرد، به این علم عدد بین مصلحت‌اندیش آلود، و آسمان فریبی آبی رنگ شد .

شكوه و تقوی و شگفتی و زیبائی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیكش رویم از دستش داده‌ایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشت‌های تشریح می‌پژمرد! آه كه عقل اینها را نمی فهمد! از طلوع‌ها و گلها و چشم‌اندازها و وزیدن‌های سرزمین ماورائی درون، ماوراءالطبیعه روح و ملكوت دل نمی توانم گفت كه در تركتاز این غارتگر یك چشم چه شدند و چه می شوند و آنگاه، مزرعه‌ای كه از زیر سم او و سوارانش بر جای می ماند چه منظره‌ای سرد و زشت و غم‌انگیز خواهد بود! چه خواهد ماند؟ «استفرا‎غ»، «طاعون»، «خلط پخشیده سینه یك مسلول»… و انسانهائی «مسخ»، «كرگدن»، «ترزی»، «حیوان ناطق» و دگر هیچ! نه انسان، ابزار! نه دل،‌ شكم! «آن مرا این را همی كشد مخلب / و این مرآن را همی زند منقار»! آدم‌هائی « پر از هیچ» و به تعبیر علی بزرگ : «اشباه الرجال ولارجال»،

« از برون چون گوركافر پر حلل

و از درون قهر خدا عز و جل»!…

کویر

و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشكاه آسمان، تماشاخانه زیبا و شگفت مردم كویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئه خوب و پاك آن «اسراء»، در بستر خویش بخواب رفتم.

كویر در زیر نور ماه می تابید و ده آرام و ساكت شده بود و مردم، زن و مرد، پیر و جوان همه در دل شب، بر روی بامهای خویش از خستگی چنان خفته بودند كه گویی هرگز بیدار نخواهند شد. فریادهای غلتان و طولانی قورباغه‌هائی كه در دوردست صحرا می خواندند و آوای سیر سیركهائی كه هیچ جا نیستند و گویی از غیب سوت میكشند سكوت شب كویر را صریح‌تر می نمود. آسمان بر بالای ده ایستاده بود و بامها را می نگریست و این نفرین شدگان كویر را كه آرام برسرتاسر بامهای ده، در زیر قطیفه‌های سپید كرباس و یا قمیص كه هر یك همچون كفنی می نمود، خفته بودند.

ادامه دارد...


علی شریعتی  

تنظیم برای تبیان : زهره سمیعی