زمانی که برایم قصّه میگفت
دهانش بوی نان تازه میداد
نگاهش آفتابی بود هر روز
به من شادی بیاندازه می
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1388/03/23
مادربزرگ
زمانی که برایم قصّه میگفت
دهانش بوی نان تازه میداد
نگاهش آفتابی بود هر روز
به من شادی بیاندازه میداد
به روی دست او رگهای آبی
همیشه دستهایش بر سر من
بهاری از نوازش، مهر میکاشت
صدای قل قل قلیانش از دور
برایم بهترین آوازها بود
همیشه سرفه میکرد و برایم
صدای سرفههایش آشنا بود
کنار جانمازش، او همیشه
لباسش بوی عطر شاد میداد
نمازش را همیشه ساده میخواند
به من هم خواندنش را یاد میداد
اگر چه بود او مادربزرگم
درون سینه قلب کوچکی داشت
زمانی که برایم قصه میگفت
نگاهش رنگ و بوی کودکی داشت.
جعفر ابراهیمی (شاهد)
تنظیم: خرازی
*************************
مطالب مرتبط
