تبیان، دستیار زندگی
گوینده این داستان چنین نقل کرده است که چون نامه قزل ملک به شاه فغفور رسید، مهران وزیر را حاضر کرد و نامه را به او داد تا آن را بخواند و چاره‌ای اندیشد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید شاه (20)

رفتن مه پری به قلعه شاهک

خورشید شاه (20)

در قسمت پیش که ما را همراهی کرده بودید، مهران وزیر نامه ای برای قزل ملک نوشت و به او گفت من شاه فغفور را مجبور به لشکرکشی کردم و چون قوی نیستند نمیتوانند با شما مقابله کنند،آنها را شکست دهید. اما قزل ملک برای جنگ نیامده بود میخواست از مه پری خواستگاری کند زیراکه شنیده بود خورشیدشاه از او خواستگاری کرده است...

حال به ادامه داستان میپردازیم...

گوینده این داستان چنین نقل کرده است که چون نامه قزل ملک به شاه فغفور رسید، مهران وزیر را حاضر کرد و نامه را به او داد تا آن را بخواند و چاره‌ای اندیشد. مهران نامه را خواند و گفت: «قزل‌ ملک به خواستگاری مه پری آمده است. اگر دختر به او ندهید، با شما جنگ خواهد کرد و کشور را ویران خواهد ساخت.»

فغفور گفت: «ولی مه پری را به خورشید شاه وعده داده‌ام. چگونه او را به قزل ملک دهم؟»

مهران گفت: «خورشید شاه اکنون ناپیداست. شاید که در کوچه سنگی در آتش سوخته باشد. او به جمع عیاران پیوسته است و شما یک بار وی را به زندان انداخته‌اید. سزاوار نباشد که چنین کسی داماد شاه باشد!»

شاه فغفور گفت: «تقصیر از تو بود که او را به زندان انداختی و او به آن بلاها دچار شد.»

مهران گفت: «ای بزرگوار شاه، اکنون وقته این حرف‌ها نباشد که دشمن به مرز رسیده است و اگر به شهرهای ما بتازد. همه را با آتش بسوزاند. خورشید شاه بگریخته است. دیگر نه روی زمین به سوی پدرش، مرزبانشاه را دارد و نه روی آمدن به سوی شما را. اگر دختر به قزل‌ ملک دهی، بین تو و ارمنشاء دوستی پدید آید و هیچ دشمنی جرئت حمله به چین را نداشته باشد.»

شاه فغفور گفت: «برخیز و به حجره مه پری رو، تا نظر او چه باشد!»

مهران به حجره مه پری رفت و گفت: «ای ملکه جهان، پدرت می‌گوید، تو خود دانی که برای خواستگاریت چه مصیبت‌ها کشیدیم تا آنکه خورشید شاه آمد و آن دایه جادوگر را کشت. با کشته شدن دایه، اکنون خواستگاران بیشتری از ولایات و شهرها بیایند. خورشید شاه هم که یا مرده یا آواره بیابان‌هاست و امیدی به او نداریم. اکنون قزل‌ ملک، پسر ارمنشاء، شاه ماچین با لشکری عظیم به خواستگاری تو آمده است. اگر جواب رد دهی، به کشور ما بتازد و شهرهای ما را بسوزاند و مردمان را از دم تیغ بگذراند. ناچار باید به این خواستگاری راضی شوی!»

مه پری از این سخنان بر آشفت و گفت: «ای نابکار بدفعل! همه این فتنه‌ها کار توست. این همه مصیبت به بار آورده‌ای بس نیست که حال آمده‌ای مرا به دو شوهر دهی؟ مگر پدرم مرا به خورشید شاه وعده نداد؟ چگونه به مرد دیگری شوهر کنم؟ اگر خورشید شاه گم شده است، من صبر می‌کنم تا پیدا شود، که زن باید صبر کند! به پدرم بگو اگر باید جنگ کند، نترسد و لشکر بیرون فرستد که خدا با ماست و این بهتر از دختر به دو شوهر دادن است!»

خورشید شاه (20)

مهران که دید تبرش به سنگ خورده است، نزد شاه برگشت و آنچه شنیده بود، به صورتی زشت‌تر و ناخوش‌تر بازگفت، چنان که شاه فغفور خشمگین شد و دستور داد تا دختر نافرمان را در بند کنند. دختر را کشان کشان پیش او آوردند و وی را در صندوقی حبس کردند تا نزد قزل ملک فرستند.

به فرمان شاه فغفور، در خزانه گشودند و برای مه پری پنجاه خروار جنس از پوشیدنی و زر و سیم برداشتند تا همراه او نزد قزل ملک بفرستند. مهران یکی از پهلوانان را، که سنجر نام داشت، برگزید و مه پری و پنجاه خروار جنس و زر و سیم را به او سپرد تا به لشکرگاه قزل ملک ببرد. سنجر چهارصد مرد جنگی همراه کرد و به راه افتاد.

از قضا خبر به سمک عیار رسید که مه پری را با آن خواری نزد قزل ملک فرستاده‌اند. سمک در شهر گشت و از یاران قدیم و آنها که باقی مانده بودند، به قدر چهارصد مرد برگزید تا راه بر سنجر ببندند و مه پری را از او بازپس گیرند. آنها بر اسب‌ها سوار شدند و رو به بیابان گذاشتند تا در کمینگاهی به انتظار آمدن مه پری بمانند. اما هر چه رفتند، سنجر و دیگر پهلوانان را ندیدند. ترسیدند که شاید آنان به لشکرگاه قزل ملک رسیده باشند. پس سمک، خود به چشمه ماران رفت تا خورشید شاه، فرخ روز و شغال را نیز همراه کند. او آنان را همراه کرد و احوال مه پری، همه را برای خورشید شاه گفت. خورشید شاه چون سخنان سمک را شنید، برآشفت و پای  در رکاب کرد. همه سوار شدند و اسب‌ها را چنان تند راندند که هنوز روز روشن بود، به جایگاه مردان سنجر رسیدند. به دستور خورشیدشاه، مردان آماده کارزار شدند و با شمشیرهای برهنه بر سپاه سنجر و چهارصد مرد جنگی او تاختند. در یک چشم برهم زدن دویست مرد جنگی از سپاه سنجر بر خاک افتادند. سنجر چون دید کار از دست او به در شده است، مخفیانه پیکی را نزد لشکرگاه فرستاد و از شیرویه کمک خواست. اما چیزی نگذشت که سنجر و دیگر مردان سپاهش طاقت از کف بدادند، مال‌ها و صندوقی را که مه پری در آن بود، بر جای گذاشتند و به لشکرگاه گریختند.

خورشید شاه صندوق را گشود، مه پری را بیرون آوردو او را همراه با پنجاه خوار جنس و زر و سیم برداشتند و به راه افتادند. در راه خورشید شاه گفت: «اکنون که مه پری با ماست و این پنجاه خروار جنس و این همه زر و سیم، باید به جایگاهی رویم که اگر لشکر شیرویه به دنبالمان آمد، نتوانند اینها را از ما باز پس گیرند.»

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

تنظیم برای تبیان: خرازی

ادامه دارد ...

******************************

مطالب مرتبط

خورشید شاه (19)

کوهنورد

پرواز

دریا و ساحل

به سوی من بیا!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.