تبیان، دستیار زندگی
در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی می‏کرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه می‏گفتند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با کلاه یا بی کلاه؟

با کلاه یا بی کلاه؟

در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی می‏کرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه می‏گفتند.

کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز می‏آمد و هوا سرد می‏شد، کلاه بافتنی‏اش را به سر می‏گذاشت و توی جنگل راه می‏رفت.

روباه، همسایه‏ی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگ‏ترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد.

در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد.

خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد.

روباه گفت: «راستی، همسایه‏ی عزیز! هدیه‏هایت را گرفته‏ای؟»

خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیه‏ها؟ کدام هدیه‏ها؟»

روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!»

خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم.

روباه گفت: «شنیده‏ام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.»

خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!»

روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کرده‏ای!»

خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیه‏هایم کو؟ کجاست؟»

روباه باز هم خندید و گفت: «می‏گویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگ‏تر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!»

خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش  را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت.

روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیه‏های تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمی‏خواهند هدیه‏هایت را بدهند.»

با کلاه یا بی کلاه؟

خرس با کلاه که دیگر بی‏کلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کرده‏اند؟ آنها که دوست‏های خوب من بودند!»

روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی می‏کند.»

خرس بی‏کلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی می‏کرد به یاد نمی‏آورد.

روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیه‏هایت را بگیر.»

خرس بی‏کلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او می‏خواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاک‏پشت و کلاغ را دید که نشسته‏اند و با هم حرف می‏زنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدای‏تان کردم. زود باشید هدیه‏هایم را بدهید.»

لاک‏پشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد.

کلاغ از ترس جستی زد و روی لاک‏پشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد می‏زنی؟ داد می‏زنی؟»

خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خنده‏اش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟»

لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد.

خرس به او گفت: «ای لاک‏پشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟»

لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد.

کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرف‏ها دیگر چیست؟»

خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرف‏تر روی سنگی نشست.

خرس گفت: «کلاهم را بده!»

کلاغ با تعجب گفت:«برای چه کلاهت را از من می‏خواهی؟ اصلا بگو چرا امروز بی‏کلاهی؟»

خرس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کلاغ فکری کرد و گفت: «پس این حرف‏ها را روباه به تو گفته است؟»

خرس گفت: «بله، من هم کلاهم را به او داده‏ام.»

کلاغ با ناراحتی گفت: «ای خرس بی‏کلاه! روباه تو را گول زده است. آخر تو فکر نکردی که کلاه تو به چه درد من می‏خورد؟

کلاه تو برای سر من خیلی گشاد است. من اگر آن را بر سرم بگذارم، زیرش گم می‏شوم.»

لاک‏پشت سرش را از لاکش درآورد و گفت: «آخر کسی دیده که لاک‏پشت عسل بخورد؟ تو خیلی خیلی ساده‏ای.»

کلاغ گفت: «آخر چرا کلاهت را به روباه دادی؟»

خرس فکر کرد و فکر کرد. فهمید که روباه گولش زده است. کنار لاک‏پشت و کلاغ نشست و گفت: «حالا چه کار کنم؟ چه‏طور می‏توانم کلاهم را از روباه بد جنس بگیرم؟ اگر کلاهم را نگیرم، از غصه می‏میرم.»

کلاغ فکری کرد و گفت: «غصه نخور این کار ساده است.» بعد هم نقشه‏ای کشید و آن را برای خرس و لاک‏پشت تعریف کرد.

خرس پشت درختی پنهان شد. لاک‏پشت و کلاغ با هم به خانه‏ی روباه رفتند. روباه با دیدن آنها گفت «چی شده است؟ اینجا چه کار دارید؟»

لاک‏پشت گفت: «مگر خبر نداری؟ خرس، سرت کلاه گذاشته.»

روباه تعجب کرد، پرسید: «خرس؟ سر من؟ سر من کلاه گذاشته‏؟»

کلاغ گفت: «بله، خرس تو را گول زده. او مخصوصاً کلاهش را به تو داده. او سرت کلاه گذاشته.»

روباه با تعجب به کلاغ و لاک‏پشت نگاه کرد. پرسید: «چه می‏گویید؟»

لاک‏پشت گفت: «تو می‏دانی که خرس، آن کلاه را از رودخانه پیدا کرده بود. حالا صاحب کلاه به جنگل آمده و دارد به دنبال کلاهش می‏گردد.»

کلاغ گفت: «صاحب کلاه خیلی عصبانی است. خیلی هم زور دارد. اگر کلاه را سر تو ببیند، حتما تو را می‏کشد!»

روباه ترسید و گفت: «راست می‏گویید؟ حالا من چه کار کنم؟ به کجا فرار کنم؟»

کلاغ گفت: «هیچ جا! کلاهت را دور بینداز. آن وقت صاحب کلاه، آن را پیدا می‏کند و می‏رود.»

لاک‏پشت گفت: «من فکر بهتری دارم. بهتر است کلاه را به ما بدهی تا آن را روی سرخرس بگذاریم. آن وقت صاحب کلاه، خرس را می‏بیند و او را می‏کشد.»

کلاغ با این نقشه کلاه را از روباه گرفت و به خرس داد. خرس بی‏کلاه دوباره خرس با کلاه شد.

پشیمانی  و ناراحتی هم نصیب روباه شد.

جعفر ابراهیمی (شاهد)

تنظیم: خرازی

***************************

مطالب مرتبط

امتحانم شد خراب

پرواز پرستو

معنای شعر ناب

چادر سبز

وقتی بابا گم شد

گاو حسن

دختر فراموشکار

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.