تبیان، دستیار زندگی
آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: «آسید احمد آمده. دفعه‌ی پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمی‌شود به طور محکم گفته:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امام داماد می شوند

ازدواج

در روز های قبل در مقاله ای با عنوان رویایی رساتر از بیداری مصاحبه ای از دختر ارجمند حضرت امام با مادر گرانقدرشان خدمت شما ارائه دادیم . در این مقاله ادامه این گفتگوی خواندنی را که به ماجرای خواستگاری و ازدواج ایشان مرتبط است، تقدیم حضورتان می نماییم.

خانم مصطفوی: قرار بود چه موقع جواب بدهید؟

همسر امام: آقاجانم پیشنهاد را تکرار می کرد، من می‌گفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسیداحمد لواسانی از جانب داماد هر شب می‌آمد خواستگاری و می‌پرسید چی شد؟ یک چند وقتی گذشت، تا دفعه‌ی پنجمی که در عرض دو ماه آمد، گفت: بالاخره چی شد؟ آقام می‌خواست حسابی رد کند و بگوید: «من نمی‌توانم دخترم را بدهم. اختیارش دست خودش و مادربزرگش است».

خانم مصطفوی: پدرتان خیلی روشن بوده‌اند که خودتان و مادربزرگتان راضی باشید. در حالی که خیلی از پدرها در آن زمان به خواسته‌ی دختر چندان توجه نمی‌کردند.

من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود که به قدسی‌جان بد نگذرد.

همسر امام: بله، آقاجانم آمدند و نشستند و من چای آوردم. گفتند: «آسید احمد آمده. دفعه‌ی پنجمش است و حرفی به من زد که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف، این بود که آسید احمد وقتی دیده که آقام گفته نه، نمی‌شود به طور محکم گفته: «با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمی‌تواند زندگی کند و این حرفهایی است که مخالفان می‌زنند» آقام هم ‌به ما گفت: میل خودتان است ولی من به ایشان عقیده دارم که مرد خوب و باسواد و متدینی است و دیانتش باعث می‌شود که به قدسی‌جان بد نگذرد. آقام گفت: «اگر ازدواج نکنی من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.»

خانم مصطفوی: داماد را پسندیدید؟

همسر امام: بدم نیامد، اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم. ذاتاً هم آدم صاف و ساده‌ای بودم. همیشه پدرم می‌گفت: «من دلم یک پسر اهل علم می‌خواهد و یک داماد اهل علم.» همین هم شد. آقام اهل علم بود .

خانم مصطفوی: آیا بعد از ازدواج هم وضع زندگی شما مثل قبل بود؟

همسر امام: روز اول که آقاجانم قرار بود جواب مثبت به آسیداحمد بدهد به ایشان گفت که او را نمی‌شناسند و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده‌است و در حالت رفاه بزرگ شده‌است . داماد از خودش سرمایه‌ای دارند یا نه؟ از آن گذشته آیا داماد زن دارد یا نه؟

ازدواج

خانم مصطفوی: مادر شما مطمئن هستید که امام ازدواج نکرده بودند؟

همسر امام: ایشان اصلا زن ندیده ‌بودند، بعدا خود آسیداحمد به آقاجانم گفته بود اگر به من اطمینان داری من ایرادهای این زنها را قبول دارم و خودم می‌روم خمین و تحقیق می‌کنم آسیداحمد هم رفت خمین منزلشان را دید. منزلشان آبرومند و خودشان خوش برخورد و آقامنش بودند .

خانم مصطفوی: مادرجان! شنیدم عروسی شما در ماه مبارک رمضان بوده، در حالی که رسم نیست در ماه رمضان ازدواج کنند. چرا؟

همسر امام: چون درسها تعطیل بود. حضرت امام به حدی به درس مقید بودند که حتی برای ازدواجشان حاضر به تعطیل کردن درس نبودند؟

خانم مصطفوی: عقد و عروسیتان چطور بود؟ مفصل بود؟ یا ساده برگزار شد؟

همسر امام: عقد مفصل نبود. خانواده‌ی داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. این چند روز در منزل آقاجانم بودند و در پی خانه می‌گشتند که خانه اجاره کنند و عروس را ببرند. بعد از 8 روز خانه پیدا شد که همان خانه‌ای بود که در خواب دیده بودم. آقاجانم گفت: «من را وکیل کن که من آسیداحمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه‌ی عقد را بخوانند.» آقا هم برادرش، آقای پسندیده را وکیل می‌کند. من یک مکثی کردم و بعد گفتم: «قبول دارم» و رفتند عقد کردند. بعد از اینکه گفتند: خانه مهیا شد، شب 16 یا 15 ماه رمضان دوستان و فامیل را دعوت کردند و یک لباس سفید و شیکی که دختر عمه‌ام با سلیقه روی آن را با گل نقاشی کرده بود دوختند و من پوشیدم.

خانم مصطفوی: مهر شما چقدر بود؟ و پیشنهاد از طرف شما بود یا آقا؟

همسر امام: 1000 تومان بود. آنها گفتند اگر می‌خواهید خانه مهر کنید ولی آقام گفت من قیمت ملک و خانه‌هایشان را نمی‌دانستم چطور است؟ خمین چه قیمتی است. پول مهر کردم. امام در آخر وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.

ایشان حتی در اوج عصبانیت، هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌کردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف می‌کردند.

خانم مصطفوی: به طور کلی رفتار ایشان با شما چگونه بود یعنی در خانه ایشان هم از همان احترام قبل، برخوردار بودید یا نه؟ و آیا این احترام تا آخر زندگی ایشان برقرار بود؟

همسر امام: به من خیلی احترام می‌گذاشتند و خیلی اهمیت می‌دادند. ایشان حتی در اوج عصبانیت، هرگز بی‌احترامی و اسائه ادب نمی‌کردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف می‌کردند. همیشه تا من نمی‌آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌کردند، به بچه ها می‌گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی اینکه من بگویم زندگی مرا به رفاه اداره می‌کردند، نه. طلبه بودند .ولی احترام مرا نگه می‌داشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه، کار بکنم. من پشت سر او اتاق را جارو می‌کردم، وقتی او نبود لباس بچه را می‌شستم.

پیام زن

تنظیم برای تبیان: کهتری

مقالات مرتبط

قبل از عاشق شدن ،فکر کنید!

ازدواج ،ارزش است یا ضد ارزش؟

عشق مادون فکر ممنوع

ترس از ازدواج: مسئله این است!

ایده ال گرایی در انتخاب ممنوع

علی (ع) بهترین شوهر است

اصول عاقلانه، انتخاب عاشقانه

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.