تبیان، دستیار زندگی
خبر مثل برق توی ده پیچید. کوچک و بزرگ پیر و جوان و هر کس که چیزی دستش بود زمین گذاشت و همه توی مدرسه جمع شدند. شور شوق عجیبی میان مردم افتاده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زیارت

امام

خبر مثل برق توی ده پیچید. کوچک و بزرگ پیر و جوان و هر کس که چیزی دستش بود زمین گذاشت و همه توی مدرسه جمع شدند. شور شوق عجیبی میان مردم افتاده بود. در این میان، بچه ها از همه خوشحالتر بودند. من هم مثل همه خوشحال بودم، اما هنوز باورم نمی شد که یک روز ما هم بتوانیم برویم دیدن امام! ده ما کجا و تهران کجا! اما وقتی آن روز، آقامعلم سر کلاس گفت: «می رویم و امام را زیارت می کنیم»، بچه ها خبر را در ده پخش کردند و بلافاصله، همه توی مدرسه جمع شدند تا ببینند چه کسانی را می برند و کی می روند.

مشهدی عباس که کنارم ایستاده بود، گفت:«عباس، حالا کی می ریم، ها؟»

با تعجب گفتم: «فردا ... آره، فکر کنم فردا می ریم.»آقا معلم گفت:«یه اتوبوس می یاد و همه رو می بره.»

مشهدی عباس خندید و گفت:«مگه خل شدی پسر! یه اتوبوس که این همه آدم توش جا نمی گیره.»

گفتم:«همه رو که نمی برن، فقط بچه های مدرسه رو می برن.»

خداقلی گفت: «آخه مگه می شه فقط بچه ها رو ببرن. پس ما اینجا چیکاره ایم؟»

گفتم:«من چه می دونم! از آقامعلم بپرس.»

بعد از چند دقیقه، آقامعلم آمد. مشهدی عباس جلو رفت و گفت:«آقامعلم! راسته که فقط بچه ها رو می برن؟» آقامعلم که انگار تازه فهمیده بود که چرا مردم توی مدرسه جمع شده اند، گفت:« بله، فقط بچه ها رو می برن. مگه قرار بود کس دیگه ای رو هم ببرن؟»

سر و صدای مردم بلند شد. مشهدی عباس گفت:«آقامعلم، نکنه حالا دیگه کوچکترا شدند بزرگ ده!

آقامعلم با صدایی که همه آن را بشنوند، گفت:«اهالی محترم! ما فعلاً بچه ها رو می بریم، اما بعداً به نوبت همه رو می بریم. حالا همه بفرمایید سر کارهاتون. بچه ها بموننریال چند کلام باهاشون حرف دارم.»

مردم که قدری آرام شده بودند، یکی یکی از مدرسه خارج شدند. چند دقیقه بعد، جز بچه ها کسی در مدرسه نبود، آن وقت، آقامعلم، کارهایی را که باید برای فردا انجام می دادیم، گفت و ما را مرخص کرد.

خورشید هنوز سر نزده بود که بیدار شدم. بوی تنور و نان، مشامم را نوازش می داد. وضو گرفتم نمازم را خواندم و رفتم کنار تنور. ننه، نانهایی را که در تنور بود بیرون آورد و گفت: «ننه، عباس! اونجا به یاد من من هم باشی ها!» و دستهایش را به حالت دعا بلند کرد و گفت:«الهی قربونش برم. خدا عمر نوح بهش بده. خدا دشمناشو نابود کنه.»

گفتم:«ننه، وقتی بزرگ شدم، خودم می برمت زیارت امام.» ننه لبخندی زد و گفت:« انشاءالله! ننه، الهی زنده باشی! ... حالا پاشو. پاشو تا دیرت نشده یه لقمه نون و پنیر بخور و برو.»

آقامعلم گفته بود که همه باید سر ساعت پنج و نیم صبح، توی مدرسه حاضر شویم. فوراً به اتاق پریدم و ساعت طاقچه ای مان را نگاه کردم. هنوز آنقدرها فرصت داشتم. نشستم و صبحانه ای خوردم و از خانه زدم بیرون.

کم کم صدای قوقولی قوقوی خروس ها و پارس سگها، سکوتی را که بر ده حکمفرما بود می شکست و ده به جنبش می افتاد. خورشید می آمد تا گرمی و نور مهربانش را بر آبادی بپاشد و آن روز ما را، زیباتر کند. نسیم خنک و ملایمی که می وزید، هر آدم خواب آلودی را بیدار می کرد و سرحال می آورد. آسمان هم با آن آبی یکدست اش، بر سر کوه بلند کنار ده، بوسه می زد.

فکر می کردم از همه زودتر به مدرسه می رسم، اما وقتی وارد حیاط شدم، دیدم بیشتر بچه ها آمده اند. به طرف رحیم رفتم و گفتم: «رحیم، سحرخیز شدی! تو که هر روز نیم ساعت بعد از کلاس می اومدی!»

رحیم خندید و گفت: «راستی عباس، امام حالا داره چکار می کنه؟»

گفتم: «نمی دونم! شاید داره نماز می خونه یا ...»

در همین وقت آقامعلم همراه ماشینی که آموزش و پرورش فرستاده بود، در مدرسه حاضر شد. بچه ها از زیر قرآن رد شدند و با صلوات، یکی یکی سوار ماشین شدند. نمی دانستم از خوشحالی چکار کنم. دلم می خواست پرنده ای بودم و زودتر از همه بچه ها پیش امام حاضر می شدم.

شهر برای همه جالب و دیدنی بود، ساختمانهای بلند، خیابانهای شلوغ، داد و بیداد فروشنده ها و خیلی چیزهای دیگر ... بچه ها با شیطنت سرهایشان را از پنجره بیرون می بردند و برای مردم دست تکان می دادند.

صدای آقامعلم بچه ها را آرام کرد:«بچه ها داریم به خونه امام می رسیم. همه برای سلامتی امام و رزمنده ها صلوات بفرستید!»

همه صلوات فرستادند. از چند خیابان دیگر گذشتیم و سر کوچه ای، ماشین ایستاد و همه پشت سر هم پایین رفتیم. عده زیادی زن و مرد هم آنجا جمع بودند. بعد از آنکه از دو در رد شدیم، از یک سربالایی، بالا رفتیم و وارد حسینیه شدیم.

حسینیه پر بود از پیر و جوان، همه صلوات می فرستادند.

چیزی نگذشت که ناگهان در باز شد و جمعیت از جا کنده شد. فریاد «روح منی خمینی، بت شکنی خمینی»، فضای حسینیه را پر کرد. امام روی صندلی نشست. همه ساکت شدند. بغض گلویم را گرفته بود. بی اختیار زدم زیر گریه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. صورت مهربانش، دل هر ناامیدی را امید می داد. از چهره ای نور می بارید.

برای چند لحظه، احساس کردم که امام مرا با دست صدا می کند. به سبکی یک ابر، به طرفش کشیده شدم و کنار دستش نشستم. دستهای نرم و مهربانش را بر سرم کشید.

عبای قهوه ای رنگ نازکش، روی پایم افتاده بود. ریشهای سفید و نرمش مثل ریشهای بابابزرگم بود. اما او را بیشتر از بابابزرگ دوست می داشتم.

لبهایم را به صورت نورانی اش نزدیک کردم و چهره مهربانش را بوسیدم، او هم دست دیگری به سرم کشید و پیشانی ام

امام

را بوسید.

چشمم به بچه ها افتاد. داشتند برایم دست تکان می دادند. انگار به من می گفتند: به جای ما هم امام را ببوس. خواستم دستش را ببوسم که بلند شد.

از آن رویای شیرین بیرون آمدم. باز هم جمعیت از جا کنده شد و فریادش در فضای حسینیه پیچید. من هم تا آنجا که می توانستم، صدایم را همراه جمعیت، بلند کردم: «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار ...»

هیچ وقت این قدر صادقانه دعا نکرده بودم. باز بغضم ترکید و زدم زیر گریه. پیرمردی که جلویم بود، با تمام قدرت فریاد می زد:«خدایا! تو را به جان مهدی، برامون نگرش دار

فریاد جمعیت، حسینیه را در خود غرق کرده بود.

فریبرز مطیع پور

(بازنویسی رضا رهگذر)

تنظیم:خرازی

**************************

مطالب مرتبط

پرواز

به سوی من بیا!

خورشید شاه (19)

من بهار هستم (2)

مثل تاج خورشید

مثل خُمره!

عطر امن یجیب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.