اتل متل پهلوون...
اتل متل یه بابا
یه بابای شکسته
خیلی پهلوون، ولی
نحیف و زار و خسته
بپرس ازش تا بگه
چه جور میشه سوخت و ساخت
با فروش زندگی
اجاره خونه پرداخت
بپرس رنگ فاطمه
برای چی پریده
یا از کجا میآره
اجاره خونه میده
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
مامان، بابا، بچهها
کنار هم نشسته
حمیده پشت بابا
نشسته رو شونههاش
محمد و ملیحه
دست میکشن رو موهاش
یه خورده اون طرف تر
مامان کنار دیوار
زل زده به بابا جون
با اون دو چشم بیمار
تو خونه هرکی امروز
از بابا چیزی میخواد
چون که قرار بابا
با دستای پر بیاد
با صد هزاران امید
برای دریافت وام
بچهها رو میبوسه
میگه دست پر میام
کفشها رو پا کرد و بعد
اون بابای مهربون
برای دریافت وام
زد از تو خونه بیرون
الهی که بمیرم
با صد هزاران امید
اون بابای امیدوار
رفت و به مقصد رسید
پا گذاشت تو ساختمون
یه گوشه آروم ایستاد
وقتی که نوبتش شد
تقاضای وام رو داد
تقاضا رو اون آقا
گرفتش و خیلی سرد
یک نگاه ، به تقاضا
یک نگاه به ، بابام کرد
با تلخی گفت: «ببینم
علی ملک تو نیستی؟
من تو رو میشناسم
چهل درصدی تو هستی!
اون که یه تیکه ترکش
جا خوش کرده تو سرش
یه جا ، سالم نداره
تو همه پیکرش
یه بار که وام گرفتی
دیگه واسه چی می خوای؟
مگه خونه خالته
راه به راه اینجا میآی !
چرا جواب نمیدی؟
بگو که نگرفتی !
دیگه نداریم بدیم
به ما چه جبهه رفتی»
سر رو پایین میندازه
راه گلوش میگیره
آبروش رو میبرن
میگن برو، نمیره
قلب بابام شکسته
رنگ بابام پریده
اگر بره ، جواب
صاحبخونه رو کی میده ؟
شیر خشک فاطمه
خرج دوا و درمون
اشکهای چشم مادر
آدوقه خونهمون
فاطمه بی قراره
در انتظار شیره
قسطها عقب افتاده
باید وامو بگیره
صد دفعه توی اتاق
زنده میشه، میمیره
میگن برو ، نمیره
میگن برو ، نمیره
هر چی غمه تو دنیا
تو قلب اون میشینه
یه دفعه پشت اون میز
دوشکاچی رو میبینه
حس میکنه تو فکه
توی کانال اسیره
فضای توی اتاق
پر از تر کش و تیره
خون جلوی چشمای
بابا جو نو میگیره
میگن برو ، نمیره
میگن برو ، نمیره
داد میزنه : «نمیرم
چرا میگی نمیشه»
میزنه تو صورتش
با سر میره تو شیشه
بچه من مریضه
در انتظار شیره
صاحبخونه امروز میاد
اجارشو بگیره
یقه شو وا میکنه
سینهشو نشون میده
داد میزنه یا حسین(ع)
علی داره جون میده
اون مرده داد میزنه:
«این همه دور ور ندار
اینجا دیگه جبهه نیست
صداتو پایین بیار
سو استفاده کردی
هرچی ، هیچی نمیگیم
حالا که اینجوریه
داریم ولی نمیدیم»
قلب بابام میگیره
با سوز و آه و با شرم
میگه دیگه نمیخوام
خیلی مردی دمت گرم
بیرون میاد از اتاق
سر رو میندازه پایین
با بغض میگه حسین جان(ع)
عشقه و عشقه ، همین
تکیه میده به دیوار
روی زمین میشینه
عکس حسینش رو بر
روی دیوار می بینه
اشک آقا(ع) میچکه
از توی چشم ترش
نشسته بود کنار
نعش علی اکبرش
شاعر: ابوالفضل سپهر
بخش هنر مردان خدا