تبیان، دستیار زندگی
در این میان انسان‏های هفت تیری هم برای اینکه از ماجرای اتفاق افتاده عقب نیفتند سوال و پرسش‏های کنجکاوانه ی خود را شروع کرده بودند. -چی شده؟ -چرا؟- ای نامرد؟ -بابا همه باید پشتش بیاستند؟ - حتما راننده دیشب با زنش دعوا کرده سر پول گوشت و مرغ؟ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مبارزه ی بروسلی با پطروس

اتوبوس

با اینکه اول صبح بود ولی انگار همه کلافه و خسته و بی‏حوصله بودن.

بی‏رمق بودم، رهسپار به سمت کار، کار برای زیستن و خوردن و آشامیدن بدون آرامش ذهن و روح و روان.

اتوبوس آماده‏ی حرکت بود، پر شده بود. جمعیت مثل همیشه (در قرن اخیر) به سختی نفس می‏کشیدند. بعضی‏ها هم که با مهارت خاصی نفس‏های دیگران را می‏دزدیدند و قورت می‏دادند.

حرص می‏زدند. ابروهاشون رو کج و کوج می‏کردند و نگاه‏های متبکرانه‏ای به این و اون می‏نداختند.

انگار قراره تا ابد زندگی کنند. بابا یه روز می‏میرید. یه کم دور و برتون رو نگاه کنید. حضرت عزرائیل همین جاهاست لای این نفس‏هایی که می‏بلعید.

- ای بابا، چرا این راننده‏ی اتوبوس نمی‏آد... صدای همه در اومده. خانوم‏هام نچ نچ می‏کنن و منتظر حرکتی از سوی مردان. من خودم رو به زور یه جایی چپوندم. یه خانوم درشت هیکلی هم که گویا خودش رو لاغر و قلمی تصور می کرد به زور خودش رو کنار من جا داد. البته از اون جایی که درشت بود کامل نتونست خودش رو جا کنه.

انگار قراره تا ابد زندگی کنند. بابا یه روز می‏میرید. یه کم دور و برتون رو نگاه کنید. حضرت عزرائیل همین جاهاست لای این نفس‏هایی که می‏بلعید.

یکی از آقایان سرش رو از در اتوبوس بیرون برد و نگاه کارآگاهانه‏ای به دور و بر انداخت تا شاید این راننده‏ای را که وقت گرانمایه‏ی مردم محترم را این جوری هدر می‏دهد را  بیابد؛ اما نیافت.

عده‏ای از مسافرین پیاده شدند تا وسیله‏ی دیگری را جایگزین این اتوبوس زر د رنگ هفت تیر آزادی کنند. این آقا هم پیاده شد و به گمان من او هم منصرف از انتخابش شد.

لحظاتی بعد صدای بوق اتوبوس بلند شد. بله آقای مسافر کار آگاه ما، این از خود گذشتگی رو کرد و به خود جرأت داد تا بوق راننده را لمس کند و با آن بنوازد. با هر ملودی که مایل است.

بالای درب عقب اتوبوس کاغذی چسبانده شده بود که روی آن با خط نستعلیق نوشته شده بود: «اول خشم دیوانگی و آخر آن پشیمانی است»

دعوا

ما هم هی اینو می‏خوندیم و سعی می‏کردیم خودمون رو کنترل کنیم.

دیگه هم کلافه بودن و منتظر بودن ببینن چی پیش می‏آد.

ناگهان راننده‏ای که تا لحظات پیش سایه شم‏ پنهان بود. حضورش نمایان شد. نعره‏ای زد که تو به چه اجازه‏ای چنین کاری کردی و حق این کار رو نداری.

اما حرکتی که کرد همه رو مهبوت کرد. او این مسافر بینوا را به باد کتک گرفت و البته بعد از اون  همه ناسزاهایی که نثارش کرد. مسافر ما هم از آنجا که پطروس قرن 21 بود خورد و خورد و خورد اما، از سرجاش تکان نخورد.

بله اینجاست که گردن‏های انسان‏ها به گردن زرافه می‏گوید: زکّی ...

دیگه صحنه دیده نمی‏شد چرا که هر سوراخی هم برای دید بود توسط انسان‏های کنجکاو گرفته شده بود.

راننده هم فقط می‏زد. فکر کنم دیشب فیلم ده هزار بار تکراری بروسلی رو دیده بود. و یا فیلم‏های زد و خوردهای پروازی ژاپنی و چینی را.

مسافر ما هم از آنجا که پطروس قرن 21 بود خورد و خورد و خورد اما، از سرجاش تکان نخورد.

سر مسافر را چنان هل داد که با کمی نشانه‏گیری به میله‏های اتوبوس برخورد کرد و خونی قرمز رنگ که امروزه زیاد دیده می‏شه و شاید این هم بشه گفت تکراری، از سر او جاری شد.

آخر یکی نیست بگه بابا کله ی این آدم برای تو نیست میله‏های این اتوبوس زرد رنگ که جزء مایملک توست. البته ملت هم از پشت ماجرا افاضات می‏فرمودند.

پیاده شدیم... جناب مسافر فداکار ما چسبیده بود و پیاده نمی‏شد.

در انتظار عدالت، تا به کارش رسیدگی بشه.

در این میان انسان‏های هفت تیری هم برای اینکه از ماجرای اتفاق افتاده عقب نیفتند سوال و پرسش‏های کنجکاوانه ی خود را شروع کرده بودند. -چی شده؟ -چرا؟- ای نامرد؟ -بابا همه باید پشتش بیاستند؟ - حتما راننده دیشب با زنش دعوا کرده سر پول گوشت و مرغ؟

مردم

بله پلیس، با بی‏سیم اومد و این دو نقش اساسی داستان امروزصبح ما رو با خودش برد.یکی خونی و بی‏جان یکی سرحال و قبراق.

خلاصه، به این نتیجه رسیدیم که اگر راننده‏ی ما به جمله‏ای که خودش نوشته بود عمل می‏کرد آخر عاقبتش ختم به خیر می‏شد.

« اول خشم دیوانگی و آخر آن پشیمانی است.»

البته...

چند روز بعد یه صحنه ی جالبی دیدم که ذهنم رو بد جوری به خودش مشغول کرد،همون اتوبوس بود با همون راننده ، سوار شدم، موقعی که پیاده شدم و رفتم جلو تا پول بدم دوست پطروسمون رو دیدم که با دماغ باند پیچی شده کنار راننده نشسته بود و گرم خنده و گفت و گو بودن ، تا جایی که مثل شاگرد ها پول مسافر ها رو کمک راننده از دستشون می گرفت و حساب می کرد.

به نظر شما چی شد که یهو این جوری شد؟؟؟؟


زهره سمیعی - تبیان