تبیان، دستیار زندگی
طبیب گفت: «تو را به غیر از عیسی مسیح، کسی نمی‌تواند علاج کند. این زخم چرکین شده. چرک، یکی‌- دو روز دیگر به سفید رانت می‌رسد و آن وقت البتّه تلف می‌شوی.» بعد هم برخاست و با تأسف سرش را تکان داد. پدر باحیرت و چشمان از حدقه درآمده هنوز به دهان طبیب نگاه می‌ک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به سوی من بیا!

طبیب گفت: «تو را به غیر از عیسی مسیح، کسی نمی‌تواند علاج کند. این زخم چرکین شده. چرک، یکی‌- دو روز دیگر به سفید رانت می‌رسد و آن وقت البتّه تلف می‌شوی.» بعد هم برخاست و با تأسف سرش را تکان داد. پدر باحیرت و چشمان از حدقه درآمده هنوز به دهان طبیب نگاه می‌کرد.

به سوی من بیا!

طبیب، بی‌خیال و آرام میله‌ی کوچکی که با آن زخم روی ران را معاینه کرده بود با دستمالش تمیز می‌کرد. پدر لبش می‌لرزید، «میرزا‌احمد» هم گرچه از مردن نمی‌ترسید یا لااقل وانمود می‌کرد که نمی‌ترسد، از رُک‌گویی طبیب فرنگی  دهانش باز مانده بود. حس می‌کرد چیزی از توی دلش پایین افتاده است. توی دلش خالی شده بود و نفسش به سختی بالا می‌آمد.

طبیب همان‌طور با صورت و چشمانی که انگار سنگی بود، به میرزا‌احمد نگاه کرد.

بعد نگاهی به پدر کرد و بعد هم راه افتاد تا برود. پدر با تردید و دودلی چند قدم دنبال او رفت و بی‌اختیار ایستاد و برگشت پسرش را نگاه کرد. میرزا‌احمد به چشمان پدرش نگاه کرد.

یک‌جوری شده بود. طوری پسرش را نگاه می‌کرد که دل آدم برایش می‌سوخت. پدر چند لحظه فرزندش را روی بستر برانداز کرد و آن وقت دوباره دوید دنبال طبیب.

طبیب رسیده بود دَم در اتاق و باخون‌سردی داشت کفش‌هایش را به پا می‌کرد. پدر دهان باز کرد تا چیزی بگوید. طبیب به طرف پدر میرزا‌‌احمد چرخید و همان‌طور خون‌سرد دستش را برای خداحافظی بالا آورد. پدر نیز بی‌اختیار دو دستش را بالا آورد و با دهان باز دست داد. حیرت و پریشانی از سر و رویش می‌بارید. تا حالا هر چه طبیب حاذق در شهر «بمبئی»  و شهرهای دورتر بود آورده بود؛ امّا از دست هیچ کدام کاری برنیامده بود. طبیب‌های دیگر موقع رفتن آن‌ها را امیدوار کرده بودند؛ امّا این یکی آبِ پاکی را صاف روی دست‌شان ریخت و حالا هم مثل یک آدم سنگی داشت کفش‌هایش را می‌پوشید تا برود.

پدر برگشت و دوباره فرزند دلبندش را نگاه کرد و باز هم نگاهش را از پسرش دزدید. سپس یک لحظه بر پریشانی و حیرت چیره شد و تصمیم گرفت تا دنبال طبیب برود.

به سوی من بیا!

صدای پای آن‌ها که از پله‌های ایوان به گوش رسید میرزا‌احمد به خود آمد و دید که از زخم پایش که طبیب وارسی کرده بود خون و چرک بیرون زده. درد دوباره به سراغش آمده بود. پارچه‌ی سفید را آرام روی پایش کشید.

درد بیش‌تر شد. میرزا‌احمد به خود پیچید و زبانش بی‌اختیار چرخید: «یا امام رضا!» میرزا‌احمد نمی‌فهمید چرا ناگهان به یاد مشهد افتاد. پارسال جلوِ چشمش آمد. یک روز بعدازظهر بود که پدرش با لب خندان آمده و گفته بود: «احمد مژده بده که اگر خدا بخواهد رفتنی شدیم!»

میرزا‌احمد گفت: «کجا؟»

پدر گفت: «مگر دلت نمی‌خواست برویم به زیارت امام رضا ؟ یک ماه دیگر یک کشتی از بندر به سوی ایران می‌رود.

مسافر هم می‌برد. با آن می‌رویم.»

میرزا‌احمد ذوق کرد و یک متر بالا پرید؛ امّا کسی چه می‌دانست که یک هفته بعد این درد لعنتی به سراغ او می‌آید و همه‌ی آرزوهایش را بر باد می‌دهد.

- «اووخ...خ»

فریاد میرزا‌احمد دوباره به هوا رفت. پایش را تکان داده بود و درد برگشته بود. با هر حرکت پایش انگار یک سیخ داغ تا مغز استخوانش فرو می‌کردند. درد جانکاه، میرزا‌احمد را از فکر و خیال چند لحظه‌ی پیش بیرون آورد. باز اشک از گوشه‌ی چشمش پایین آمد و نالید و از میان لب‌هایش امام رضا را صدا زد. تا شب چیزی نمانده بود. درد فشار می‌آورد.

میرزا‌احمد در خودش مچاله می‌شد و گریه می‌کرد. سرش بی‌اختیار از روی بالش پایین افتاده بود. سرانجام شب شد و میرزا‌احمد نفهمید کی سوسوی خورشید خاموش شد و کی ستاره‌ها سر درآوردند. فقط یک بار که درد فروکش کرد توانست سرش را بالا بیاورد و از شیشه‌های بالای در بیرون را ببیند.

هوا خیلی تاریک شده بود و درد او را آن‌قدر آزار داده بود که هیچ چیز را نفهمیده بود. اندوه، درد و هراس همه دست به دست هم داده بود تا میرزا‌احمد را زودتر از پیشگویی طبیب از پای درآورد. سرانجام درد تبدیل به ذُق ذُق آرامی شد و کم‌کم خواب به چشمش آمد و آرام آرام پلک‌هایش روی هم افتاد.

به سوی من بیا!

ناگهان اتاق پر از نور غریبی شد. میرزا‌احمد پلک‌هایش را از روی هم برداشت. یک آن خیال کرد پرستارش مثل هر شب با چراغ، غذایش را آورده است؛ امّا این نور خیلی بیش‌تر از نور چراغ بود. میرزا‌احمد به نور رخشنده‌ی وسط اتاق نگاه کرد. نور عجیب از چهره‌ی مرد زیبایی بود که دستاری عربی بر سر داشت و جلوِ بستر او ایستاده بود.

توی صورت او نگاه کرد. مرد نورانی لبخند می‌زد. همین یک لحظه، مهر و محبت او در دلش افتاده بود. قلبش به تپش درآمده بود. میرزا‌احمد خیلی زود فهمید که مولایش امام رضا به نوازش او آمده است. بی‌اختیار لب‌هایش به سلام گشوده شدند. مرد نورانی گفت: «احمد! برخیز و به سوی من بیا!» میرزا‌احمد گفت: «مولای من! خودت می‌دانی که بیمارم و نمی‌توانم راه بروم.» مرد نورانی حرف او را نشنیده گرفت و دوباره گفت: «برخیز و به سوی من بیا!» میرزا‌احمد از جای برخاست و جلو رفت. مرد نورانی دست روی زخم پای او کشید. میرزا‌احمد گفت: «می‌خواستم به زیارتت بیایم.» مرد نورانی گفت: «ان‌شاءالله می‌آیی.» و از در بیرون رفت. اتاق دوباره تاریک شد. میرزا‌احمد چشم باز کرد و دید که پایش جمع شده است. پایش را با عجله باز و بسته کرد. دیگر درد نبود. خیال کرد اشتباه می‌کند. با خود گفت: «آن یکی بود.» آن پایش را جمع کرد و گفت: «نه این نبود.» دوباره پایش را دراز کرد و فریاد شوقی توی گلویش گیر کرد. پارچه‌ی سفید را به یک سو انداخت و از جا برخاست. اثری از درد نبود. روی رانش را نگاه کرد، زخمی وجود نداشت.

به سوی من بیا!

- پس برآمدگی زخم کجاست؟

دوباره شک کرد.

- این پایم بود؟ نه نیست. آن یکی؟

اثری نبود. به خود آمد. خودامام رضا بود که به دیدنش آمده بود. میرزا‌احمد شفا گرفته بود.

دوست نوجوان

تنظیم :خرازی

******************************

مطالب مرتبط

من بهار هستم (2)

مثل خُمره!

خورشید شاه

رویاهای شیرین کودکی(2)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.