تبیان، دستیار زندگی
مه پری از اینکه می‌شنید خورشید شاه سلامت است، شادمان شد، اما از دوری او اشک به دیدگان آورد و رو به سمک گفت:
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خورشید شاه (19)

حیلههای مهران وزیر قسمت یازدهم

خورشید شاه (19)

مه پری از اینکه می‌شنید خورشید شاه سلامت است، شادمان شد، اما از دوری او اشک به دیدگان آورد و رو به سمک گفت: «ای برادر، می‌توانی مرا هم به لشکر برسانی تا همراه آنها بروم؟»

سمک گفت: «صلاح نباشد که دختر شاه، همراه لشکر بیرون رود. همین‌جا بمان تا من بروم و خبر از آنها بیاورم!»

چنین روایت کرده‌اند که چون لشکر فغفور به سوی ماچین حرکت کرد، مهران‌وزیر نامه‌ای نوشت برای قزل‌ملک و در آن گفت:

«ای شاهزاده، من شاه فغفور را مجبور کردم که لشکری به سوی تو فرستد. لشکریان قوی نیستند و نمی‌توانند با شما مقابله کنند. باسد که بر آنها غلبه و آنان را تار و مار کنید تا من در اینجا ترتیب کارها بسازم.»

خورشید شاه (19)

فرستاده نامه را گرفت و به طرف لشکرگاه قزل‌ملکه راه افتاد. چون به لشکر گاه رسید، نامه را به قزل ملک داد. قزل ملک نامه را خواند و لشکر را آماده کرد تا به سپاه فغفور حمله برد. اما گویند. چون لشکر فغفور به نزدیک سپاه قزل‌ملک رسیدند، سه پهلوان با هم گفتگو کردند که باید یکی از ما نزد قزل‌ملک رود و علت لشکرکشی او را جویا شود. سمور گفت: «این کار من است. من بروم و از قصد شاهزاده جویا  شوم.»

سمور با پنجاه سوار راه افتاد تا به نزدیک لشکرگاه قزل‌ملک رسیدند. جاسوسان خبر بردند که سمور پهلوان بدین سو می‌آید. قزل‌ملک فرمود تا او را با احترام نزد وی بردند.

سمور خدمت کرد و گفت: «ای بزرگوار، بنده آمده‌‌ام که بپرسم چرا شاهزاده به خود زحمت داده و عزم جنگ با ما را دارد. مردمان چین و ماچین از قدیم باهم برادر بوده‌اند. حال این جنگ از بهر چیست؟»

قزل ملک گفت: «قصد ما جنگ نیست. من به خواستگاری دختر فغفور آمده‌ام، اما شنیده‌ام که خورشید شاه از حلب آمده و دختر فغفور را خواستگاری کرده است. نباید که فغفور دختر به بیگانه دهد. اگر چنین کند، من آن را با شمشیر پس بگیرم.»

خورشید شاه (19)

سمور گفت: «ای شاهزاده، کسی این چنین به خواستگاری نرود. فغفور شرط‌‌ ها گذاشته بود. چون خورشید شاه آمد و آن شرط ها را برآورد، مه پری به او رسید. اما مهران دست به حیله زد و در این کار وقفه افتاد. و گرنه همگان دانند که مه پری از آن خورشید شاه است. حال اگر تو خواستگار دختر فغفوری، نامه‌ای برای فغفور بنویس و احوال را بازگو!»

قزل ملک، گفتار سمور را پسندید، نامه‌ای نوشت و برای فغفور فرستاد. سمور به لشکرگاه خود بازگشت و آنچه گذشته بود، برای دیگر پهلوانان هم گفت. آنها هم نامه‌ای برای شاه فغفور نوشتند و آنچه گذشته بود، به آگاهی شاه رساندند. در همین زمان سمک هم به لشکرگاه رسید و همه جا را به دنبال خورشید شاه و شغال و فرخ روز گشت تا آنها را یافت. سمک گفت: «ای آزاد مردان، شما اینجا چه می‌کنید؟»

شغال گفت: «دیدیم در شهر جایی برای ما نیست، به اینجا آمدیم.»

سمک گفت: «با من بیایید که جای بهتری سراغ دارم.»

در آن نزدیکی سبزه‌زاری بود بزرگ، که چشمه‌ای داشت و آن را

چشمه ماران می‌گفتند. آنها به آنجا رفتند. سمک گفت: «در اینجا بمانید که در امانید و چشم هیچ دشمنی به شما نرسد.»

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

تنظیم برای تبیان: خرازی

ادامه دارد ...

*************************************

مطالب مرتبط

خورشید شاه قسمت هجدهم

خورشید شاه قسمت هفدهم

خورشید شاه قسمت شانزدهم

خورشید شاه قسمت پانزدهم

من بهار هستم (2)

من بهار هستم (1)

مثل خُمره!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.