می روم چشمه
قسمت اول ، قسمت دوم (مرگ مهم است ،مگرنه؟)
قسمت سوم :
من الان کجا هستم؟ اصلا من کیام؟ دیگر چه کسی از خودش اینجور سوال و جواب میکند؟ آن جا زنی را دیدم که شوهر مردهاش را گذاشت ته قطار، تو قسمت بار. من آن زن را دقایقی بیشتر ندیدم بعد هم آمدم تو این مسافرخانه و حالا نشستهام اینجا دارم به آن زن فکر میکنم. به زندگیای که پشت سرگذاشته و چه زندگیای را از این پس خواهد گذراند. سراسر زندگیاش را بازسازی میکنم.اغلب این کار را میکنم. میزنم از شهر خودم بیرون. زنم میپرسد «کجا داری میری؟» با خودم میگویم: میروم چشمه، میروم شستشو کنم. میروم تا خود را در زندگیهای دیگر شستشو دهم، در زندگی آدمهایی که نمیشناسم.
زنام فکرمیکند من هم کمی عجیب و غریبام اما دیگر عادت کرده. شکرخدا، زن صبور و خوش طینتی است. آنقدر اینجا مینشینم تا خسته شوم. بعد میروم در محلههای غریبه قدم میزنم. خانههای غریب، چهرههای غریبه. لابد مردم با خودشان میگویند: این کیه؟ یک غریبه.
شر و شور خاصی دارد، گاه و گداری یک غریبه، در محلهای غریب. بیهدف، سیال. فقط پرسه زدن است و فکروخیال کردن. و بعد شستشو و سبک شدن. سرخوشی خارقالعادهای دارد.
وقتی آدم از بار زندگی سنگین شود، ِجرم میگیرد همینطورها میشود. بعد میآیم در شهرکی غریب، تا خودم را در زندگی غریبهها، شستشو دهم و سبک شوم.
غریب در محلهای غریبه، قدم میزنم. فکر میکنم. دستخوش رویا میشوم. همین طور درخیابانها پرسه زدهام یک عصا هم دستم است.از این کوچه به آن کوچه. تو مغازهها سرک میکشم. کنار پنجرهها میایستم توی خانهها را نگاه میکنم، خودم را به خیال و خیال بازی میسپارم. رویاهایم را با زندگی غریبهها تقسیم میکنم، تا بعد باز تکه تکه، مجموع کنم. میبینید؟ هر آن چه در خودم میگذرد، در دیگران میبینم.
لذت شگفتی دارد
. امشب حتما در خانههای این محلهی غریب، یک چیزهایی میگویند: «یک غریبه تو محله بود» «چه شکلی بود؟» « یکجوری بود. عجیب غریب»در من هم کششی است ژرف، تا مردم مرا توصیف کنند و در ذهن غریبهها نقش بندم.
نشستهام اینجا، تو این مسافرخانه، در شهرکی غریب. قبلا هم اینجا آمده بودم. عجیب احساس تازهگی میکنم. دیشب خوابی شیرین کردم. حالا صبح شده. همه جا آرام است. شاید سوار قطار شوم بروم خانه. حالا یک چیزهایی یادم میآد. دیروز رفتم سلمانی موهایم را کوتاه کردم. از سلمانی رفتن بیزارم به خودم گفتم در شهری غریب کاری ندارم بکنم، خب میروم سلمانی. مردی که موهای مرا کوتاه کرد گفت «هفتهی پیش بارندگی بود» گفتم «آره» . این همهی گفتگویی بود که بین ما رد و بدل شد.
از سلمانی آمدم بیرون، هی فکرو خیال. همینطورها میگذرد دیگر. گفتم که، عادتم شده بعد از آن اتفاق ( وقت و بیوقت، پیش خودم میگویم بعد از آن اتقاق – بعد ازآن اتفاق ) هرچند گاه، از شهر و دیار خودم میزنم بیرون، میآیم در محلهای غریب. آن اتفاق، کدام اتفاق؟ نه اتفاقی آنچنانی. هیچی، یک دختر کشته شد. همین. در تصادف ماشین. یکی از دانشجوهایم بود. نقش خاصی در زندگی من نداشت. وقتی او کشته شد، مدتها بود من ازدواج کرده بودم.
اغلب میآمد تو دفتر من مینشست، گپ میزدیم. معمولا دربارهی موضوعهایی که سرکلاس درس داده بودم، حرف میزدیم. میگفت «واقعا به آن که گفتی معتقدی؟» میگفتم « نه. نه کاملا، تقریبا» حتما شما میدانید که ما استادهای فلسفه، چطور حرف میزنیم. گاهی خودم فکر میکنم آنچه که میگوییم بی معنی است. معمولا من شروع میکردم به حرف زدن. چشمهاش زلال بود و خاکستری. نگاه نافذ و شفافی داشت که همهی صورتش را میگرفت.
شاید شما هم بدانید، بعضی وقتها، همانطور که مثلا داشتم میگفتم من فکر میکنم... و میدانستم دارم دری وری میگویم، چشمهاش گشاد میشد و زل میزد. وقتی زل میزد، میدانستم گوش نمیدهد. خب مهم نبود. گوش ندهد. اما من باید یک چیزهایی میگفتم. گاهی وقتها همانطور که تو اتاق کارم دوتایی نشسته بودیم، سکوت سنگینی دورمان چنبره میزد. بعد صداهایی میآمد. یکی داشت تو راهرو رد میشد. یک بار صدای قدمهاش را شمردم. بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت.
ادامه دارد...
شروود آندرسن/ مرضیه ستوده
تنظیم : بخش ادبیات تبیان