دیرست گالیا!
قسمت اول ، قسمت دوم(معشوق زیبا)
قسمت سوم :
در شعر «کاراوان» بار دیگر جدال سایه را با گالیا می خوانیم شاید از بعضی جهات اشرافی تر از قبل. صدای او که با تمام وجود سعی دارد با بر هم زدن بزم و رقص شعرش دست مایه ای برای ورود به متن جامعه رنج دیده بیابد درست مانند صدای شاهزاده ای است که برای همدردی با فقرا « دسر» را از وعده های غذایش حذف می کند و می گوید: بعد از آنکه همه فقرا سیر شدند من هم «دسر» خواهم خورد!!
ابتهاج نیز بعد از توصیفی جالب از تفاوت طبقاتی به گالیا وعده می دهد، هنگامی که بازوان بلورین صبحدم، تیغ و پرده تاریک شب را شکافت باز به سوی او باز خواهد گشت و ماجرای عشق و غزل و ترانه و بوسه را از نو آغاز خواهد کرد:
دیرست گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان ...
عشق من تو ؟ آه....
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و سخت روی خاک
زیبا است رقص و ناز سرانگشت های تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا!
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص تو است
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار تنگ
دیرست گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست/ هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لب ها و دست هاست
عصیان زندگی است ...
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد/ یاران من به بند ...
ابتهاج تمام این بیزاری جستن ها باز دلش نمی آید که گیاه را رها کند و از او می خواهد تا فردا که پیروز می شوند در همان زندگی اشرافی افسانه او برای او جا نگه دارد!
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب از هر دریچه تاخت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز بازخواهم گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو!
عشق من!
ابتهاج بازگشت اما کمی زودتر از زمانی که آفتاب بتابد یا گونه هم نبردان رنگ نشاط یابد!
تغزل های بی زمان و وزن های کهن طرب انگیز در درون او می جوشید و گالیای شعر او افسونی به سبک «عراقی» داشت و نه فریادی به سبک «انقلابی» کمی داس و چکش و فریاد و رنج و رفیق و مبارزه میان بندهای شعر نوی ابتهاج برای شادی ارواح «توده ها» خیرات شد اما نهایتاً او به قصر باشکوه تغزل های مولوی پسند و حافظ مآبانه بازگشت از معشوقی سرود که فرا انسان- نه- فرا فرشته بود:
پیش رخ تو ای صنم کعبه سجود می کند |
در طلب تو آسمان جلوه کبود می کند |
حسن ملائک و بشر جلوه نداشت این قدر |
عکس تو می زند در او حسن نمود می کند |
نازنشسته با طرب، چهره به چهره لب به لب |
گوشه چشم مست تو گفت و شنود می کند ... |
و
بدین سان غزل های زیبای سایه تنها آینه چهره همان «حوری تکلم بدوی» مانند و هیچ «کلید طلایی» را به دست رنج کشیده ای نداد.نویسنده : مریم امامی