یک عاشقانه ناآرام
... و یک مبارزه آرام!
بررسی مبارزه ناموفق، «سایه»با «بانوی غزل» در پیشگاه مردم
پیام و پیمان
قسمت اول:
- از نگاهی که در آن خشم و درد موج می زند، ملامت تو را می شنوم و بی هیچ گونه بهانه و سخنی سر فرود می افکنم. در رزمی که تو هستی خویش را بر سر آن گذاشته ای، من خاموش مانده ام و هرگاه که لب به سخن گشوده ام، آوازم گناه خاموشی مرا گرانتر و نابخشودنی تر نموده است. به هنگامی که خروش خشم و فریاد درد، در پرده دل تو می آویزد، من برای دلم، برای عشق بیمارم/ آواز خوانده ام به هنگامی که نگاه آزادمردان کشور من از پشت میله های زندان شعله می کشد، من برای نگاهی شعر ساخته ام که در آن عشق و هوس ترانه می زند و می رقصد.
- به هنگامی که چهره های زرد و شکسته هم میهنان من به اشک و خون آغشته می شود، من برای گل های یاس، برای شب های مهتابی، برای خوابها و رویاهای خود شعر سروده ام ...
- شعر من همچون ناله مرغ شب آواز اندوه و پریشانی و شکست شده است و من دیگر نمی خواهم که چنین باشد.
- من که سایه های تیره اوهام گذشته را- که پناهگاه روحی شاعران قرون پیش بوده است- از گوشه های مغز خویش رانده ام. دریچه قلبم را به روی آفتابی تازه و روشن می گشایم که هرگز غروب نکند.
- من دلی را که در انگشت های عشق های ناسپاس، فشرده و خونین شده به عشق مردم، به عشق وفادار مردم می سپارم و در این عشق بزرگ زنده می مانم.
- من آواز خویش را در دل این شب تنگ سر خواهم داد و این آواز را که سرگذشت رنج و رزم پرشکوه انسانها است، از میان حصارهای ویران این شب خون آلود، به گوش دورترین ستاره بیدار آسمان خواهم رساند ... دیگر بس است.
- من این خاموشی ننگ آلود را خواهم شکست، و مرغ آوازم را از دل پیچیده و سیاه این جنگل سکوت پرواز خواهم داد ...
- با این پیمان دستت را می فشارم.
- رشت- فروردین 1330
- هـ- الف. سایه
هوشنگ ابتهاج شاعری است که به حق به نیابت از حافظ و سعدی و مولوی گوش زمانه ما را از غزل های قدیمی انباشته تر کرده است. اما چنانکه در ندامت نامه اش خواندید در سالهای پرالتهاب 30 ازین غزل خوانی توبه کرده بود و عمیقاً دوست داشت که مانند نیما و اخوان و چند شاعر مبارز دیگر شعرش را تبدیل به شیپوری برای بیداری و نه لالایی خواب آلودگی کند اما شاید نیت به انجام نرسیده او عبرتی برای منتقدان ادبی شد که به «مرگ مولف» ایمان بیاورند. او می خواست که از رنج ها و دردها بسراید از مردمی که «جلد شناسنامه هایشان درد میکند»؛ اما «زنی افسونگر» او را از پای در آورد و ابتهاج نه تنها شاعر مردم زمان خودش نشد بلکه هر چه پیش رفت قرن به قرن عقب گرد کرد تا در قرن هفتم آرام گرفت و سرزنده و شاد مژدگانی خواست که:
مژده بده مژده بده یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
این «زن» شاید همان کسی باشد که سهراب سپهری را نیز تصرف کرده بود و سهراب با صمیمت ساده خود در کنار آن «حوری تکلم بدوی» و «خواهر تکامل خوشرنگ» آنقدر ماند تا گرسنگی و بیماری و رنج و فقر ایرانیان هم عصرش را کم کمک با «سفر» به «نشانی» های معنوی معابد بامیان و بلخ طاق زد.
ادامه دارد...
نویسنده : مریم امامی - تبیان
تنظیم : بخش ادبیات تبیان