وقتی بابا گم شد
به بازار میوه رسیدیم. خیالم از دست بابا راحت بود. سفت و محکم دستم را گرفته بود. آخر دستش که شل میشود میترسم. یک چیزی توی دلم بالا پایین میشود و آن وقت هی میگویم: سفت بگیر بابا دستم را سفت بگیر… اینقدر میگویم تا سفت بگیرد.
با خیال راحت میوههای تر و تازه و فروشندهها را تماشا کردم. فروشندهها با دستمال دور گردنشان میوهها را تمیز میکردند. بعد دستمال را به پیشانی خود میمالیدند و داد میزدند بلند بلند. من که نفهمیدم چرا داد میزنند و چه میگویند. تو همین فکرها بودم که موبایل بابا زنگ زد: دریل… دریل…
باز ترس به سراغم آمد. موبایل دو باره زنگ خورد: دریل دریل…
با خودم گفتم الان است که دستم را ول کند. امان از دست این موبایل که هی زنگ می زند و حواسبابا را پرت میکند. موبایل فقط به درد بازی میخورد همین. اما بزرگترها که اجازه نمیدهند: شارژش تمام میشود. خراب میشود. آخ آخ شکست. موبایل برای بازی نیست و…
مگر شارژ موبایل شکلات است که تمام بشود. ای کاش هر چی موبایل است بترکد. موبایل هم از آن مزاحمهایی است که دست بابا را شل میکند.
دستش را سفت فشار دادم و صدایش کردم. گوش نمیکرد. هر چه کتش را گرفتم و کشیدم اصلا حواسش به من جمع نشد. تازه با کسی که توی موبایل بود دعوایش هم شد؟ دستم را ول کرد و توی هوا تند تند چرخاند. اینطوری شد که دستم ول شد. دستم دیگر توی دست بابا نبود. اطرافم را نگاه کردم. بازار میوه پر بود از مامان و باباهای زنبیلدار و چرخدار. ترسیدم. برگشتم و زود کت بابا را گرفتم و کشیدم. چند بار کشیدم. اما به قول ننه بزرگ یا همون مامانبزرگم چشمتان روز بد نبیند. کت بابام سیاه بود اما کتی که من گرفتم و کشیدم رنگ خاک بود. آقایی هم که توی کت خاکی بود سبیلهای بلند و سیاه داشت. اما بابای من که سبیل نداشت. تازه نگاهش اینقدر ترسناک نبود. پریدم و زیر یکی از میزهای میوه فروشی قایم شدم. آقا سبیلو کمی ایستاد و بعد رفت.
دستم را گاز گرفتم و گفتم: دیدی چی شد! آخر گمش کردی … حالا چکار میکنی بچه. چهطوری پیدایش میکنی…
نشستم و همینطور که کفشهای رنگی، دمپاییهای نو و کهنه. چادر، دامن، مانتو، کفش پاشنه بلند و کوتاه تندتند از جلوی من رد میشد، فکر میکردم. فروشندهها و آدمها اینقدر سرو صدا میکردند که نمیتوانستم خوب فکر کنم. یک چیزی توی دلم افتاد پایین و کش آمد بالا مثل یویو… یاد یویو افتادم. جیبم را زود گشتم . سرجایش بود. اما توی دلم انگار صد تا بچه آدامس بادکنکی باد میکردند. چشمهایم را بستم و فکر کردم: کفش بابام چه رنگی بود؟ شلوارش که سیاه بود مثل جوراب سوراخش ولی کفشش… هر چه فکر کردم… چشمهایم را بستم و بیشتر فشار دادم … تا یادم بیاید… یادم نیامد که نیامد.
با خودم گفتم: خوب هر شلوار سیاهی که دیدم میگیرم! شاید بابا باشد… خوب نگاه کردم. یک مانتو رد شد. دمپایی بچهگانه… مانتوی سفید… کفش قهوهای که بندش روی زمین کشیده میشد… آهان شلوار سیاه… زود دستم را دراز کردم و پاچه شلواری را گرفتم… بعد سرم را بالا کردم. آقایی که توی شلوار سیاه بود، ریش بلندی داشت و چپ چپ نگاهم کرد. زود ولش کردم. پریدم و زیر میز قایم شدم. شلوار سیاه کمی صبر کرد. جلو عقب شد و رفت. این بار خوب دقت کردم. شلوار سفید… شلوار راه راه که پایینش سیاه شده بود… کفش صورتی… یک چیز سیاه… زود گرفتمش و سرم را بالا کردم. خیلی تعجب کردم چون خانمی نگاهم کرد و لبخند زد… ای وای چادر سیاه گرفتم… دوباره پریدم و زیر میز قایم شدم. خانم با چادر سیاه مدتی صبر کرد. فکر کنم گوجه و خیار خرید. چون یک گوجه زمین افتاد. وقتی خم شد گوجه را بردارد دوباره به من لبخند زد… بعد رفت. دوباره به شلوارها و مانتوها و کفشها خیره شدم، دیگه خسته شدم. چند تا کفش و دمپایی و مانتو هم رد شد تا اینکه دوباره شلوار سیاه دیدم که خاکی هم بود. شک کردم بگیرمش میترسیدم دوباره بابایی با سبیل و ریش وحشتناک ببینم. تازه شلوار بابا همیشه تمیز بود. آدامس کشی توی دلم مجبورم کرد بگیرمش. زود گرفتمش و بالا را نگاه کردم. درست مثل بابام موبایل در دستش بود. سبیل و ریش هم نداشت. مثل بابا نگاه می کرد اما نگران. تازه با اونی که تو موبایلش بود دعوا میکرد… آره خود بابام بود… وقتی بابا من را دید، خندید و خوشحال شد از اینکه پیدایش کردم. اما بعد داد زد: … تو کجا رفتی بچه؟ چرا دستم را ول کردی؟… مردم از ترس … بلند شدم و دست بابا را دو دستی چسبیدم. آدامس کشی توی دلم آمده بود توی گلوم و نمیگذاشت درست حرف بزنم: با کی داشتی حرف میزدی و دعوا میکردی که من را یادت رفت…
- چی میگی بچه با هیچکس دعوا نمیکردم… دیگه دستم را ول نکنی… ولی خوب کاری کردی همینجا ماندی تا پیدایت کنم…
به کسی که توی موبایلش بود گفت: پیداش کردم خوب و سالمه… فهمیدم مامانم بود.
- من که دستت را ول نکردم … خودت دستم را ول کردی. تازه خودم پیدایت کردم.
بابا لپم را بوسید و گفت: قبول تو پیدام کردی... یادت باشه هیچوقت تو را یادم نمیرود. تقصیر من بود ببخشید. دیگر دستت را ول نمیکنم...
- حتی اگر موبایلت زنگ بزند؟
- حتی اگر موبایلم زنگ بزند...
- حتی اگه دعوایت بشود...
- حتی اگه دعوایم بشود...
بابا بغلم کرد و گفت: باشه قبول! حالا برویم خانه...
آخ جان چه خوب. شدم همقد و قواره بابا و بقیه بزرگترها. تازه از این بالا میوهها چقدر خوشمزهترند... اینجوری مطمئنم دیگر بابا را گم نمیکنم...
به نظر من شما هم هیچوقت بغل مامان و بابا را ول نکنید بروید روی زمین. هیچجا مطمئنتر از بغل مامان و بابا نیست. چون روی دست آنها اصلا نمیشود حساب کرد.
منیژه پدرامی
تنظیم:خرازی
****************