یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.در یک مزرعهی قشنگ، یک مترسک بود. مزرعه پر از کلم و هویج و کاهو بود. مترسک مراقب بود تا کسی به کاهو و هویج و کلم دست نزند. کلاغ با مترسک دوست بود. او هر روز به سراغ مترسک میرفت و میپرسید: «حالا وقتش شده است؟»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1388/03/09