تبیان، دستیار زندگی
آنطرف زنی دارد گریه می‌کند، زن رو به پیری است. خب باشد من هم دیگر جوان نیستم. ببینید چقدر زار و نزار است. یک زن جوان همراه‌اش است. وقتش که بشود، زن جوان، درست شکل مادرش خواهد شد....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در شهرکی غریب

قسمت اول:

 غریب

صبح روزی در شهرکی غریب، در محله‌ای غریبه. همه جا آرام و ساکت است. نه، انگارصداهایی می‌آید. صداهایی که قاطعانه بیان می‌شوند. پسرکی سوت می‌زند. در ایستگاه راه آهن، ازاین جا که ایستاده‌ام صدایش را می‌شنوم. من در محله‌ای غریب‌ام.

اینجا ساکت و آرام است، اما سکوت نیست. یک وقتی در دهکد‌ه‌ای نزد دوستی بودم، می‌گفت « می‌بینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سکوت مطلق‌ست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمی‌شنید: صدای وزوز حشرات، صدای جاری آبشار و از جایی دور، صدای تلق تلوق ماشین شخم زنی و آواز مردی که گندم درو می‌کند. دوستم به این صداها عادت کرده بود، صداها را نمی‌شنید. از اینجایی که الان ایستاده‌ام، صدای بکوب بکوب می‌آد. یکی قالیچه‌ای روی طناب آویزان کرده، می‌کوبد به قالیچه. از آن دورها پسری دیگر فریاد می‌زند یوهو...

خوب است آدم مکرر برود و بیاید. خوب است آدم در محله‌ای غریب باشد. در ایستگاه راه‌آهن، از قطار پیاده می‌شوی با بار و بنه‌ات. باربرها سر بار و بنه‌ی تو دعوا راه می‌اندازند. همانطور که در شهر خودت دیده‌ای که باربرها سر بار و بنه‌ی غریبه‌ها کشمش می‌کنند.

می‌گفت « می‌بینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سکوت مطلق‌ست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمی‌شنید.

همانطور که تو ایستگاه منتظری، دور و برت دیدنی است. از در مغازه‌های روبه‌رو، مردم هی می‌آیند، هی می‌روند. پیرمردی می‌ایستد و زل می‌‌زند به قطار. دارد با خودش حرف می‌زند. هی فکر و خیال – فکر و خیال.  خیال می‌خواهد بال و پر بگیرد، مگر می‌گذاریم؟ خفه اش می‌کنیم. عقل اما، همیشه یک چیزهایی به آدم گوشزد می‌کند: هی نگاه کن مواظب باش.

غریب

بیشتر ما، همه‌ی عمرمثل وزغ زندگی می‌کنیم. آرام و با مهارت می‌نشینیم زیر درخت بارهنگ، تا پشه‌ای، سنجاقکی برِ ما بال بزند. صاف بیاید بنشیند روی زبان ما، تا تو هوا آن را بقاپیم‌ بعد هم ببلعیم‌اش، تمام. به همین ساده‌گی . اما چقدر چون و چرا دارد که همیشه هم بی‌چون و چرا می‌گذرد. آخر این سنجاقک از کجا آمده بود؟ کجا داشت می‌رفت؟ شاید داشت می‌رفت با دلدارش بال بزند.

این قطاری که با آن سفر می‌کنم لِک و لِک می‌کند، حالا هم یک جایی توقف کرده. خوب باشد من هم دارم می‌روم مسافرخانه‌ی اِمپایر. این شهرکی که آمده‌ام به دهکده می‌ماند. به هر حال تو‌ی این مسافرخانه‌ها راحت نیستم. مثل جاهای قبلی با تخت‌های قراضه‌اش. رختخواب‌اش هم حتما جک ‌و جانور دارد. از اتاق بغلی صدا می‌آد. مردی بلند بلند حرف می‌زند. تاجراست. «کار و کاسبی تعریفی نداره» حتما دارد با یک دلال دیگر حرف می‌زند.«آره رو به خرابیه». بعضی حرف‌هاشان خوب شنیده نمی‌شود. این دیگر حرص آدم را درمی‌آورد.

چرا من در این شهراز قطار پیاده شدم؟ چرا آمده‌ام اینجا؟ حالا کم‌کم یادم می‌آد. انگار گفته بودند این نزدیکی‌ها  یک دریاچه است. فکرکنم بروم ماهیگیری. شاید هم بروم شنا کنم.

بیشتر ما، همه‌ی عمرمثل وزغ زندگی می‌کنیم. آرام و با مهارت می‌نشینیم زیر درخت بارهنگ، تا پشه‌ای، سنجاقکی برِ ما بال بزند. صاف بیاید بنشیند روی زبان ما، تا تو هوا آن را بقاپیم‌ بعد هم ببلعیم‌اش، تمام.

هی فکر و خیال. حالا یادم می‌آد همه‌ی زندگی‌ام از وقتی که آن اتفاق افتاد، گاه و بی‌گاه زده‌ام در و بیرون. آدمیزاد دلش می‌خواهد یک وقت‌هایی تنها باشد. تنها بودن معنی‌اش این نیست که هیچکس دور و بر آدم نباشد. تنها بودن یعنی اینکه مردم همه غریبه باشند و تو غریب.

آنطرف زنی دارد گریه می‌کند، زن رو به پیری است. خب باشد من هم دیگر جوان نیستم. ببینید چقدر زار و نزار است. یک زن جوان همراه‌اش است. وقتش که بشود، زن جوان، درست شکل مادرش خواهد شد. دختر هم نگاه صبور و مظلوم مادر را خواهد داشت. پوست صاف و کشیده‌اش آویزان و چروک خواهد شد. زن دماغ گنده‌ای دارد. دختر هم دماغ گنده است. یک مرد همراهشان است. چاق است و رگ های قرمز صورتش زده بیرون. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم مرد باید قصاب باشد. دست‌ها و چشم‌های قصاب‌ها را دارد. مطمئنا مرد، برادرِ زن است. زن، شوهرش مرده است. آن‌ها داشتند یک تابوت می‌گذاشتند تو قطار. آن‌ها حتما در حومه‌ی شهر زندگی می‌کنند، در خانه‌ای دورافتاده. اصلا شک دارم که این طرف‌ها زندگی کنند. کسی همراهشان نیست تا در این ساعات ناگوار کنارشان باشد.

 غریب

مردم بی‌اعتنا از کنارشان می‌گذرند. ببینید حتی برادر هم با آن‌ها همراه نمی‌شود فقط بدرقه‌شان می‌کند. زن می‌رود جنازه‌ی شوهرش را در شهر زادگاهش به خاک بسپارد. مردی که به قصاب‌ها می‌ماند، دست زن را در دست‌هایش می‌گیرد. رفتاری محبت‌آمیز و عاطفی. اینجور مردها فقط وقتی یکی تو فامیل می‌میرد اینگونه رفتار می‌کنند.

آفتاب شده است. مامور قطار در ایستگاه قدم می‌زند، بالا پایین می‌رود و با رییس‌اش خوش و بش می‌کند. جوک می‌گوید. هرهر می‌خندند. مامور قطار از آن شوخ و شنگ‌هاست. در تمام طول راه، به کارمند تلگراف، به باربرها چشمک می‌زند، هرهر می‌خندد. همه جور مامور قطار پیدا می‌شود، همانطور که جورواجور مسافر هست.

ادامه دارد...


شروود آندرسن/مرضیه ستوده

تنظیم : بخش ادبیات تبیان