پیش پیشو و سطل کوه
یکی بود، یکی نبود. یک سطل آشغال بود. سطل آشغال اول کوچک بود. آشغال خورد و بزرگ شد. باز آشغال خورد و بزرگتر شد. باز آشغال خورد و بزرگ و بزرگتر شد. باز آشغال خورد و خیلی خیلی خیلی بزرگ شد و اسمش را سطل کوه گذاشتند.
پیشپیشو کنار سطل کوه ایستاد. مثل آنکه یک گربه کنار یک فیل بایستد. آره! سطل کوه به اندازهی یک فیل بود. پیشپیشو گفت: «حالا چهطوری از سطل کوه بالا بروم و از تویش غذاگیر بیاورم؟»
قبلاً که سطل کوه کوچک بود، پیشپیشو بلند میشد، دستش را به لبهی آن میگرفت، تویش را نگاه میکرد و با یک خیز، روی آشغالها میپرید و سیر و پر، هر چه میخواست، میخورد. ولی حالا، لبهی سطل کوه آن بالا، بالا بود و پیشپیشو این پایین پایین و اگر ده تا خیز هم بر میداشت، به آن بالا نمیرسید. پیشپیشو خیلی گرسنه بود، شکمش قارقور میکرد. از درخت کنار سطل کوه بالا رفت.
از شاخهای که روی سر سطل کوه بود، آویزان شد. از آن بالا پرت شد. دستش را به لبهی سطل کوه گرفت. لیز بود و سرخورد و افتاد ته سطل کوه. چه چاهی! چه سطل بزرگ سیاهی! کیسهای آشغال توی سطل کوه انداختند و تاق! خورد تو سر پیش پیشو. او میومیو بلندی کرد. از کیسهای که پر از گوشت بود حسابی خورد. شکمش گنده شد و گفت: « حالا میومیو، چهطوری از این چاه بیرون بروم؟» یک کیسهی دیگر افتاد تو سطل کوه، پیشپیشو از جا پرید. به در و دیوار نگاه کرد و میومیو نالید.
پیشپیشو کنار سطل کوه ایستاد. مثل آنکه یک گربه کنار یک فیل بایستد. آره! سطل کوه به اندازهی یک فیل بود.
سطل که کوچک بود، خیلی خوب بود، چون زود پر میشد و بقیهی کیسهها را دورو برش میچیدند، ولی سطل کوه، اگر همهی کیسه زبالههای دنیا را هم میخورد، سیر نمیشد. یک جعبه پر از زباله افتاد توی سطل کوه و در و دیوارش لرزید. پیش پیشو گفت: «میومیو... اگر این جا بمانم، زیر آشغالها خفه میشوم. پیشپیشو رفت و روی کیسهها ایستاد. به آسمان نگاه کرد و دید به لبهی سطل کوه کمی نزدیک شده. هوا تاریک میشد و از آسمان کیسه زباله میبارید و بر سر و کول پیشپیشو میافتاد. او از این ور به آن ور میپرید تا زیر کیسهها نماند. یواش یواش بالا آمد. سرش به لبهی سطل کوه رسید. با یک جست از سطل کوه بیرون پرید و گفت: «عجب روز بدی بود.»
از آن روزپیش پیشو رفت و دیگر دو رو بر سطل کوه پیدایش نشد. کوچه به کوچه میگشت تا یک سطل کوچک گیر بیاورد. دیگر آن دوروبرها صدای میومیو نبود.
کیسه زباله نبود.پیشپیشو لب دیوار نمینشست و آواز میومیو نمیخواند. موشها شاد و خوشحال از این گوشه به آن گوشه میدویدند. سطل کوه مانند یک کوه واقعی بالای کوچه ایستاده بود. این طوری بود که یکی بود یکی نبود و یک سطل کوه بود و یک پیش پیشو نبود! قصهی ما به سر رسید، پیش پیشو به لانهاش نرسید!
محمدرضا یوسف
تنظیم: خرازی
*****************