تبیان، دستیار زندگی
پس به باغ عشق برگشتم آن‌جا که هزاران گل خوشبو روییده بود و دیدم که پُر از گور بود و به‌جای گل‌ها، سنگِ گورها ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مبادا چنین و چنان کنی

باغ

ویلیام بلیک ( ١٧٥٧-١٨٢٧) شاعر، نقاش و عارف انگلیسی، دفتر شعر خود «ترانه‌های معصومیت» (١٧٨٩) را از دیدگاه یک کودک خردسال نوشت که اوج حیرت‌زدگی و بهت معصومانه‌ی یک کودک و زندگی او را به روال طبیعی و دست نخورده و بکرش نشان دهد.  در ابتدا «ترانه‌های معصومیت» و «ترانه‌های تجربه» (١٧٩٤) که اشعار حاکی از دریافت‌ها و واقعیت‌های تلخ و آلودگی‌های اجتماعی‌ست، جداگانه به انتشار رسیدند، اما بعدها در یک مجلد  منتشر شدند و همراه با نقاشی‌های او که در ارتباط مستقیم با مفاهیم سروده‌های او بودند.

او از روشنفکران بسیار پیشرفته‌ی انگلستان و دوست نزدیک پرسی شلی، ماری شلی و توماس پین بود، اما هماره دیگر هم‌عصران  ادیب او در انگلستان او را دیوانه و مذبوح می خواندند. او اشعار و منظومه‌های بلند بسیاری نوشت و انتشار داد ولی ارزش واقعی کارهای او تنها سال‌ها پس از درگذشت‌اش شناخته شد و هرچند که او حامیانی متمول داشت، ولی اغلب در فقر محض به‌سر برد.

کارهای او را نمی‌توان به‌سادگی در یک گروه، رده‌بندی کرد، اما بی‌شک و به‌آسانی می‌توان گفت که او تأثیری بسیار ژرف و شگرف بر شاعران رمانتیک گذارد،  به‌ویژه در نحوه‌ی نگرش به واقعیت و طبیعت و انسان، و دریافت جهان درون و برون، خوبی و بدی، بهشت و دوزخ، دین و روحانیت. بر خلاف نظریه‌های حاکم در دوران خود، بلیک خواهان برابری‌ها و عدالت‌های جنسی و نژادی بود وهرگونه ستم و سرکوبی را محکوم می‌کرد.  او  به حق یکی از بزرگ‌ترین شاعران انگلستان و دنیاست.

دو شعر از ویلیام بلیک:

باغ عشق

به باغ عشق رفتم

و آن‌چه را که هرگز ندیده بودم، دیدم:

کلیسای کوچکی بر گستره­ای سبز

که در گذشته زمین بازی­ام بود

و درهای کلیسا بسته بود

و بر سر درش نوشته بودند: « مبادا چنین و چنان کنی!»

پس به باغ عشق برگشتم

آن‌جا که هزاران گل خوشبو روییده بود

و دیدم که پُر از گور بود

و به‌جای گل‌ها، سنگِ گورها

و کشیش­ها با ردای سیاه در رفت و آمد بودند

و با بوته­های خار پیوند می­زدند شور و خواهش مرا

بلیک

ترانه پرستار

آنگاه که صدای کودکان

از روی سبزه­ها شنیده می­شود

و پچ‌پچ‌شان در باغ است

روزهای جوانی­ام به شفافیت در ذهن‌ام نمایان می­شوند

آن‌گاه کودکان به خانه می­آیند.

خورشید هم غروب کرده است و شبنم­های شب حلقه بسته‌اند

بهار و روزتو به هدر رفته است

و زمستان و شب تو هنوز پنهان.


علیرضا زرین

تنظیم : بخش ادبیات تبیان