تبیان، دستیار زندگی
نصرالدین الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار خدا را شكر می‌كرد. پرسیدند: «شكر برای چیست؟» گفت: «برای این كه اگر سوار خر بودم، حالا یك هفته بود كه خودم هم گم شده بودم».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اره

از حکایات نصر الدین

آشنایی

اره

عده‌ای در بیابان نشسته بودند و غذا می‌خوردند. نصرالدین كه از آنجا می‌گذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.

یكی پرسید: «جناب عالی با كی آشنایید؟»

نصرالدین غذا را نشان داد و گفت: «با ایشان»

اره

یك روز دهاتی‌ها كاردی پیدا كردند و پیش نصرالدین آوردند و پرسیدند: ‌«این چیست؟»

نصرالدین گفت: «این اره است كه هنوز دندان در نیاورده!»

گمشده

نصرالدین الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار خدا را شكر می‌كرد.

پرسیدند: «شكر برای چیست؟»

گفت: «برای این كه اگر سوار خر بودم، حالا یك هفته بود كه خودم هم گم شده بودم».

باور

نصرالدین به خانه یكی از اعیان و اشراف رفت. نوكر گفت: «آقا تشریف ندارند.»

اتفاقاً آن شخص كاری با نصرالدین پیدا كرد و روز بعد به خانه نصرالدین رفت و در زد.

نصرالدین از پشت در گفت: «من خانه نیستم.»

الاغ

مهمان گفت: «چرا شوخی می‌كنی، این كه صدای خودت است.»

نصرالدین گفت:‌ «خودت شوخی می‌كنی، من حرف نوكر تو را دیروز باور كردم، تو امروز نمی‌خواهی حرف خود مرا باور كنی؟»

برای همین

نصرالدین پشت سر جنازه یكی از ثروتمندان با صدای بلند گریه می‌كرد.

پرسیدند: «این مرحوم با شما نسبتی دارد؟»

گفت:‌«نه»

پرسیدند: «برای چه گریه می‌كنی؟»

گفت: « برای همین»

ماتم

زن نصرالدین مرد. ولی نصرالدین زیاد ناراحت نشد. اما خرش كه مرد تا چند روز آه و ناله می‌كرد. علت را پرسیدند.

گفت: «زنم كه مرد، همسایه‌ها و دوستان جمع شدند و گفتند غصه نخور، یك زن دیگر برایت پیدا می‌كنیم، ولی خرم كه مرد كسی همچین حرفی به من نزد.»

تلافی

دختر نصرالدین گریه‌كنان پیش او آمد و گفت: «شوهرم مرا كتك مفصلی زده.»

نصرالدین هم چوبی برداشت و او را چوبكاری كرد و گفت: «برو به شوهرت بگو، از این به بعد اگر دختر مرا زدی، من هم زنت را می‌زنم.»

درمان

گوش

نصرالدین و همسایه‌اش به درد گوش دچار شدند. با هم پیش طبیب رفتند.

طبیب اول گوش همسایه نصرالدین را شست و روغن مالی كرد. همسایه نصرالدین از درد و ناراحتی دادش درآمد. نوبت نصرالدین كه شد، عین خیالش نبود.

از حكیم‌خانه كه درآمدند، همسایه نصرالدین گفت:‌«واقعاً كه عجب طاقتی داری.»

نصرالدین گفت: «می‌دانی، ‌چه كار كردم كه گوشم درد نگرفت؟»

همسایه پرسید:‌«چه كار كردی؟»

نصرالدین گفت: «هیچی، گوش سالمم را جلو بردم.»


تنظیم : بخش ادبیات تبیان