تبیان، دستیار زندگی
ناظم كوتوله مجال پاسخ به مدیر نداد و فریاد برآورد كه: «با این حال شبهای دیگر، به تنهایی، همه غذا را كم و بیش خوردید.»میشوی بزرگ تا بناگوش سرخ شد. آن شب فقط ما را روانه رختخواب كردند و به ما گفتند كه روز بعد بی‌شك در آن باره خواهیم اندیشید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«میشوی بزرگ»2

میشوی بزرگ 1

قسمت دوم:

سرکرده

عزم سركردگان بر آن بود كه ما بالاخره می‌بایستی علیه ماهی روغن با سس قرمز و لوبیا با سس سفید قیام كنیم. بانیان توطئه، البته سرگردگی قیام را به میشو تقدیم كردند. نقشه این آقایان ساده و دلیرانه بود. به زعم آنها تنها كافی بود كه اعتصاب كرده، از صرف هر نوع خوراك امتناع ورزند تا اینكه مدیر به طور رسمی اعلام كند كه برنامه غذایی معمول بهتر خواهد شد. مهر تأییدی كه میشو بر این نقشه نهاد از زیباترین نشانه‌های ایثار و شجاعت است كه می‌شناسم. او دلیر و باوقار چون رومیهای باستانی كه خود را فدای هدف عام می‌كردند، سركردگی نهضت را پذیرفت.

فكرش را بكنید! انگار كه تمام هم و غم او آن بود كه دیگر اثری از ماهی روغن و لوبیا نبیند! او تنها آرزوی یك چیز را داشت و آن هم غذای بیشتر و به قدر دلخواه بود. اكنون از او می‌خواستند كه روزه هم بگیرد، گل بود به سبزه نیز آراسته شد

فكرش را بكنید! انگار كه تمام هم و غم او آن بود كه دیگر اثری از ماهی روغن و لوبیا نبیند! او تنها آرزوی یك چیز را داشت و آن هم غذای بیشتر و به قدر دلخواه بود. اكنون از او می‌خواستند كه روزه هم بگیرد، گل بود به سبزه نیز آراسته شد. او برایم اعتراف كرد كه آن فضیلت جمهوری‌خواهانه كه پدرش به او آموخته بود یعنی همبستگی و از خود گذشتن به سود جامعه، هرگز در او در بوته چنین‌ آزمایش دشواری قرار نگرفته بود.

شب هنگام، در غذاخوری مدرسه ـ آن روز، روز ماهی با سس قرمز بود ـ اعتصاب با یكپارچكی چشم‌گیری آغاز شد. تنها اجازه داشتیم نان بخوریم. خوراكیها سر می‌رسند، به آنها دست نمی‌زنیم، نان خشك خود را به نیش می‌كشیم و آن هم با وقار و بی‌كلام؛ بر خلاف عادت مالوف كه آهسته سخن می‌گفتیم، لب از لب نمی‌گشاییم. فقط كوچكترها بودند كه می‌خندیدند.

میشوی بزرگ بی‌نظیر بود. آن شب اول، تا بدانجا پیش رفت كه نان هم نخورد. دو آرنجش را روی میز گذاشته بود و ناظم كوتوله را در كار بلعیدن بود، به دیده حقارت می‌نگریست.

اما ناظم، مدیر را صدا زد و او مثل برق و باد وارد غذاخوری شد و به عتاب ما را مورد خطاب قرار داده پرسید كه چه ایرادی بر آن شام می‌توانستیم بگیریم، شامی كه او خود از آن چشید و اعلام داشت كه خوشمزه است. آن وقت میشوی بزرگ برخاست و گفت: «آقا! ماهی روغن گندیده است، نمی‌توانیم هضمش كنیم.»

ناظم كوتوله مجال پاسخ به مدیر نداد و فریاد برآورد كه: «با این حال شبهای دیگر، به تنهایی، همه غذا را كم و بیش خوردید.»

میشوی بزرگ تا بناگوش سرخ شد. آن شب فقط ما را روانه رختخواب كردند و به ما گفتند كه روز بعد بی‌شك در آن باره خواهیم اندیشید.

غذا

فردا و پس‌فردای آن روز، میشوی بزرگ بدعنق بود. سخنان معلم، قلبش را جریحه‌دار كرده بود. او ما را دلگرم كرد و گفت كه اگر تسلیم شویم، بزدلیم. اكنون همه غرور خود را بر سر آن گذاشته بود تا نشان دهد كه اگر می‌خواست، می‌توانست چیزی نخورد.

الحق كه این كار او از جان‌گذشتگی بود. ماها، شكلات، شیشه مربا و حتی كالباس را درون میزها پنهان می‌كردیم و به مدد آنها، نان خشكی را كه جیبهایمان را با آن انباشته بودیم، خالی نمی‌خوردیم. میشو كه خویشاوندی در شهر نداشت و وانگهی، چنین حلاوتها و لطافتهایی را بر خود حرام می‌داشت، تنها و تنها به چند خرده‌نانی كه توانست بیابد، بسنده كرد.

پس‌فردای آن روز، از آنجا كه دانش‌آموزان همچنان سرسختانه از دست زدن به غذاها ابا می‌ورزیدند، مدیر اعلام كرد كه توزیع نان را متوقف خواهد كرد و در پی این اعلان، وقت نهار، شورش سر گرفت. آن روز، روز لوبیا با سس سفید بود.

میشوی بزرگ كه می‌بایست گرسنگی شدیدی مغزش را مختل كرده باشد، ناگهان از جا برخاست. بشقاب ناظم را كه برای مسخره و وسوسه ما با ولع تمام می‌خورد، گرفت و آن را به میان سالن پرت كرد و سپس با صدایی پرصلابت، سرود مارسیز 1  را سر داد. آواز او همچون نسیم با عظمتی بود كه همه ما را برانگیخت. بشقابها، لیوانها و بطریها رقص زیبایی داشتند. و ناظمها كه از روی خرده‌شكسته‌ها رد می‌شدند، شتابان غذاخوری را ترك كرده، آن را در اختیار ما گذاشتند.

ناظم نزار، در هنگام فرار، ظرف لوبیایی را بر شانه خود پذیرا شد و سس آن، طوق سفید بزرگی بر گردنش به جا گذاشت.

با این اوصاف، بحث استحكام آن موضع در میان بود. میشوی بزرگ لقب تیمسار گرفت. او دستور داد تا میزها را ببرند و در مقابل در توده كنند. به یاد می‌آورم كه ما همگی چاقوهایمان را در دست گرفته بودیم، و سرود مارسیز  همچنان طنین‌انداز بود. شورش به انقلاب بدل می‌شد. خوشبختانه، سه ساعت تمام كسی كاری به كارمان نداشت. از ظواهر امر پیدا بود كه پی نگهبانان رفته بودند. این سه ساعت شلوغ‌كاری كافی بود تا آرام و قرار بگیریم.

در انتهای غذاخوری، دو پنجره بزرگ بود كه رو به حیاط باز می‌شد. آنهایی كه ترسوتر بودند، هراسان از اینكه زمانی دراز سپری شده بود و ما بی‌آنكه مجازات شویم به حال خود رها شده بودیم، آهسته یكی از آن پنجره‌ها را گشودند و ناپدید شدند. اندك‌اندك شاگردان دیگر نیز راه آنها را دنبال كردند. دیری نپایید كه میشوی بزرگ جز ده دوازده‌تایی شورشی، كس دیگری را در اطراف خود ندید. آنگاه با لحنی خشن به آنها گفت: «بروید پی دیگران. تنها كافی است كه یك مجرم وجود داشته باشد.»

سپس خطاب به من كه مردد مانده بودم، افزود: «قولت را پس می‌دهم، شنفتی ؟»

هنگامی كه نگهبانان درها را شكستند، میشوی بزرگ را دیدند كه تنها و خونسرد بر لبه یكی از میزها و در میان ظروف شكسته، نشسته بود. همان شب او را اخراج كرده، نزد پدرش فرستادند. اما حكایت ما: ما سود چندانی از آن شورش نبردیم. چند هفته از دادن ماهی روغن و لوبیا خودداری كردند، سپس سر و كله‌شان از نو پیدا شد، فقط با این تفاوت كه ماهی روغن با سس سفید بود و لوبیا با سس قرمز.

6

«اگر درس می‌خواندم وكیل بد یا پزشك بدی می‌شدم، چون كله‌شقم. بهتر آن است كه دهقان باشم. قسمت ما هم همین كار است... چه اهمیتی دارد، شما كه پشت مرا خالی گذاشتید، منی كه عاشق روغن ماهی و لوبیا بودم!»
مزرعه

روزگاری دراز از آن واقعه، دوباره میشوی بزرگ را دیدم. از ادامه تحصیل باز مانده بود و به نوبه خود بر روی چند تكه زمینی كه پدرش با مرگ خود برایش گذاشته بود، زراعت می‌كرد.

به من گفت: «اگر درس می‌خواندم وكیل بد یا پزشك بدی می‌شدم، چون كله‌شقم. بهتر آن است كه دهقان باشم. قسمت ما هم همین كار است... چه اهمیتی دارد، شما كه پشت مرا خالی گذاشتید، منی كه عاشق روغن ماهی و لوبیا بودم!»


پی‌نوشت:

1. Marseillaise سرود ملی فرانسه از سال 1795 برای مدتی و سپس از سال 1879 تاكنون.


نوشته: امیل زولا/ ترجمه: محمود گودرزی

تنظیم : بخش ادبیات تبیان