تبیان، دستیار زندگی
چرا كه میشوی بزرگ ، پسری بود قوی پنجه و من به هیچ قیمت حاضر نبودم كه او دشمنم باشد. با صدای دهاتی‌وار و نخراشیده‌اش به من گفت: «گوش كن، گوش كن، دوست داری عضو باشی؟» ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«میشوی بزرگ»1

قسمت اول :

اشاره:

مشهور

یك روز بعدازظهر، زنگ تفریح ساعت چهار، مرا به گوشه‌ای از حیاط كشید. حالتی جدی داشت كه به دلم هراس انداخت. چرا كه میشوی بزرگ ، پسری بود قوی پنجه و من به هیچ قیمت حاضر نبودم كه او دشمنم باشد. با صدای دهاتی‌وار و نخراشیده‌اش به من گفت: «گوش كن، گوش كن، دوست داری عضو باشی؟»

مغرور و مسرور از اینكه در معیت میشوی بزرگ ، كسی شده‌ام، پاسخ دادم: «بله».

آن وقت برایم توضیح داد كه توطئه‌ای در كار است. اسراری را كه با من در میان نهاد، احساس خوشی در من ایجاد كرد، احساسی كه شاید تا به حال، دیگر به من دست نداده است. بالاخره وارد ماجراجوییهای جنون‌آمیز زندگی می‌شدم، رازی داشتم كه نهفته نگاه دارم و جنگی كه بیاغازم. اندیشه خطری كه به جان می‌خریدم، هول و هراس ناگفته‌ای در دلم می‌افكند و این هراس، نیمی از شادیهای سوزان نقش تازه‌ام را كه همدستی در توطئه بود، شكل می‌داد.

از این رو، هنگامی كه میشوی بزرگ سخن می‌گفت، من محو ستایش او در برابرش ایستاده بودم. او اندكی با پرخاش، مرا همچون سرباز تازه به خدمت درآمده‌ای كه نتوان به او چندان اعتماد ورزید، با كارم آشنا كرد. گو اینكه رعشه ناشی از خرسندی و حالت سرخوشی پرشوری كه بی‌شك در هنگام شنودن سخنانش داشتم باعث گردید كه در نهایت نظر مساعدتری نسبت به من پیدا كند.

مغرور و مسرور از اینكه در معیت میشوی بزرگ ، كسی شده‌ام، پاسخ دادم: «بله».

در اثنایی كه زنگ به صدا درمی‌آمد و ما هر دو می‌رفتیم تا در ردیف خود جای گرفته به كلاس برویم، آهسته به من گفت:

ـ قبول است، مگر نه؟ تو از مایی... ترس كه به دلت نمی‌دهی؟ كسی را كه لو نمی‌دهی؟

ـ اوه نه... خواهی دید... قسم می‌خورم.

رو در رو، چشمهای خاكستریش را در چشمهایم دوخت و با ابهت مردی بالغ و جا افتاده دوباره به من گفت:

ـ در غیر این صورت، می‌دانی كه كتكت نمی‌زنم اما همه جا می‌گویم كه تو یك خائنی و دیگر هیچ كس با تو حرف نخواهد زد.

هنوز هم تأثیر شگرفی را كه این تهدید بر من گذاشت، به یاد می‌آورم. تهدید میشو، به من شهامت زیادی داد. به خود گفتم: «والله اگر دو هزار بیت در گوشم بخوانند، به میشو خیانت نمی‌كنم».

بی‌صبرانه و در تب و تاب به انتظار وقت نهار نشستم. قرار بود در غذاخوری مدرسه شورش به پا شود.

2

مدرسه

میشوی بزرگاهل‌ وار1 بود. پدر دهقانش كه مالك چند قطعه زمین بود، در سال 1851 و در قیامی كه باعث آن كودتا بود، تفنگ به دست گرفته و جنگیده بود. او كه در دشت اوشان2 مرده انگاشته و به حال خود رها شده بود، توانسته بود خود را پنهان كند. وقتی كه دوباره سر و كله‌اش پیدا شد، كسی كاری به كارش نداشت فقط، مقامات محل، ریش سفیدان و مستمری‌بگیران خرد و كلان، دیگر او را به نامی جز میشوی یاغی، صدا نكردند.

آن مرد یاغی، آن انسان درستكار و بی‌سواد، پسرش را به مدرسه آ... فرستاد. بی‌شك می‌خواست كه؟ فرزندش دانشمند شود تا نهضتی را به توفیق و پیروزی برساند كه او خود، اسلحه در دست، نتوانسته بود از آن پاسداری كند. ما در مدرسه، كم و بیش از این ماجرا باخبر بودیم و همین باعث می‌شد كه به همشاگردیمان همچون شخصی مخوف بنگریم.

وانگهی سن و سال میشو از ما خیلی بیشتر بود. فزون از هجده سال سن داشت و با این حال، هنوز در كلاس چهارم بود. اما كسی زهره نداشت سر به سرش بگذارد. از آن آدمهای كله شق بود كه به دشواری یاد می‌گیرند و گمانشان به هیچ راه نمی‌برد. اما اگر چیزی را می‌دانست، دانش او از آن چیز عمیق و همیشگی بود. در طول زنگهای تفریح، قوی و سرپنجه، انگار كه او را به زخم تبر تراشیده باشند، ارباب‌وار حكمرانی می‌كرد. و با این همه، رأفت و شفقت او كرانه نداشت. جز یك بار هرگز او را خشمگین ندیدم. می‌خواست ناظمی را خفه كند كه می‌‌گفت همه این جمهووری خواهان  دزد و جانی‌اند.

چیزی نمانده بود كه میشوی بزرگ را اخراج كنند.

بعدها بود كه با مرور یاد همشاگردی گذشته در خاطره‌هایم، توانستم رفتار مقتدر و ملایم او را درك كنم. بی‌تردید پدرش خیلی زود از او مردی ساخته بود.

3

میشو در مدرسه خوش بود و این كمترین تعجبی در ما نمی‌انگیخت. در مدرسه تنها یك شكنجه بود كه او را می‌آزرد و او زهره گفتن آن را نداشت: گرسنگی. میشوی بزرگ همواره گرسنه بود. به یاد ندارم كه چنین اشتهایی دیده باشم. او كه از كرامت نفس و مناعت‌طبع والایی برخوردار بود تا آنجا پیش می‌رفت كه نقشهای پست ونازلی بازی كرده با خدعه و نیرنگ، لقمه نانی، نهار یا عصرانه‌ای از ما می‌گرفت. او در فضای باز و در دامنه رشته كوههای مور3 بالیده بود و به همین جهت بیشتر از ما از غذای محقر مدرسه رنج می‌برد.

این مسئله یكی از موضوعات مهم محاورات ما در حیاط و در امتداد دیوار مدرسه بود، دیواری كه ما را در باریك سایه خود محفوظ نگاه می‌داشت. ماها نازك نارنجی بودیم، به یاد می‌آورم كه به ویژه ماهی روغن با سس قرمز و نوعی لوبیا با سس سفید، آماج لعن و نفرین عموم شده بود. روزهایی كه این دو غذا را داشتیم،زبان ما بند نمی‌آمد. میشوی بزرگ به پاس حرمت انسانی، همراه با ما نعره می‌كشید، گو اینكه هر شش وعده غذایی را كه روی میزش بود به طیب خاطر فرو بلعیده بود.

مدرسه

میشویبزرگ تنها از قلت خوراك گله داشت.از قضا، گویی به قصد آزار و ایذاء وی، جایش را در انتهای میز و در كنار ناظم ـ جوان نحیف و نزاری كه اجازه می‌داد در گردشها، سیگار بكشیم ـ قرار داده بود. طبق مقررات، معلمها حق دو وعده غذا داشتند. از آن رو، هنگامی كه نوبت صرف سوسیسها می‌شد ، بایستی میشوی بزرگ را می‌دیدی كه از گوشه چشم، دو تكه سوسیسی را كه كنار هم بر روی بشقاب ناظم كوتوله قرار داشت، نگاه می‌كرد.

یك روز به من گفت: هیكل من دو برابر هیكل اوست و اوست كه دو برابر من غذا می‌خورد. پس‌مانده نمی‌گذارد. اضافه هم ندارد.

این داستان ادامه دارد...


پی نوشت:

1. Var استانی در جنوب شرقی فرانسه.

2. Uchâne.


نوشته: امیل زولا/ ترجمه: محمود گودرزی

تنظیم : بخش ادبیات تبیان