تبیان، دستیار زندگی
«ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام و این سر‌ّی بزرگ است، زیرا كه ممكن بود كه او‌ّل كشش او بود، آن‌گاه انجامیدن این. و اینجا حقایق به عكس بگردد، «و ما تشاؤن إل‍ّا أن یشاءا...» بایزید گفت رضی‌ا... عنه چندین گاه پنداشتم كه من او را می‌خواهم، خود ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شغاد، نماد سروش، دام نماد پیغام او

بخش اول ، بخش دوم ، بخش سوم

بخش چهارم:

شاهنامه

چنان‌كه در بحث پیشین گفته شد نوشدارو در هیئت پند و دلداری به رستم می‌رسد و مایة آرامش خاطر پریشان او می‌گردد و حال نفس رستم چون نفس مطمئنی شده است كه پیغام الهی را می‌شنود كه خطاب به او می‌گوید: «یا ایتها‌ الن‍َّفس‌ المطمئنه ارجعی الی ربك‌ِ راضیه‌ً مرضیه‌ً فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی»

و همچنان‌كه حافظ می‌گفت:

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

رستم كه بالاخره بعد از سالها ریاضت، سیر و سلوك و خود‌سازی، و كشتن دیو بیرون و نفس اماره حال موفق شده است تا مراحل زیادی از جمله مرحلة «م‍َن عرف‌ نفسه فقد عرف ربه» را كه مرحلة شناخت و معرفت است طی كند و محرم اسرار و اهل راز گردد، اكنون سروش را ملاقات كرده و پیغام او را می‌شنود.

سروش در شاهنامه به‌صورت شغاد متجسم می‌شود و عینیت می‌یابد و پیغام او به صورت دامی است كه رستم در آن می‌افتد و به فناء فی‌الله می‌رسد.

جالب اینكه دام هم‌ رنگ الهی دارد و رستم را با رخشش كه نماد عشق و پیر باطن اوست در كام خود می‌كشد و از جام بلای دوست‌ مستشان می‌كند، زیرا آنان از مقربان حضرتش گشته و به قول نی‍ّر تبریزی:

هر كه در این بزم مقر‌‌ّب‌تر است

جام بلا بیشترش می‌دهند

رخش، نماد عشق و پیر باطن

به قول سیف‌الدین باخرزی «دفترها در شرح عشق چون زلف معشوق و گلیم عاشقان سیه كردند، هنوز این نعره به گوش هوش می‌رسد كه:

مشكل عشق تو را تفسیر چیست

خواب سودای مرا تعبیر چیست»

از نظر عارفان دل وقتی كه صیقل یافت و آیینه شد، و از حجاب غبار انانیت و شرك پاك گشت، نور محبت و عشق خداوند به آن می‌تابد و كشش او سبب می‌شود كه قلب عاشق بی‌تب و تاب گشته و عاشق را بی‌قرار كند.

چنان‌كه عاشق از شدت بی‌قراری بی‌خود از خود شده و كوس اناالحق بزند. و آن‌گاه تن در یم بلا بسپارد زیرا كه دل‌ِ عاشق بر این صفت باشد، چنان‌كه شاعر گفته:

با دل گفتم كه راز با یار مگو

زین بیش حدیث عشق، زنهار مگو

دل گفت مرا كه این دگر بار مگو

تن را به بلا سپار و بسیار مگو

و زمانی كه تن به بلا سپرده شد عاشق، چون احمد غزالی بین خود و معشوق فرقی نمی‌بیند و می‌گوید: «ندانم تا عاشق كدام است و معشوق كدام و این سر‌ّی بزرگ است، زیرا كه ممكن بود كه او‌ّل كشش او بود، آن‌گاه انجامیدن این. و اینجا حقایق به عكس بگردد، «و ما تشاؤن إل‍ّا أن یشاءا...»

بایزید گفت رضی‌ا... عنه چندین گاه پنداشتم كه من او را می‌خواهم، خود او‌ّل او مرا خواسته بود. یحبهم پیش از یحبونه بود»

شاهنامه

راستی كه «عشق راز آفرینش و چاشنی حیات و سرمنشأ كارهای خطیر در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهایت حال عارف است. و محبت چون به كمال رسد عشق نام می‌گیرد، و عشق كه به كمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهی می‌شود، و اگر آن عشق باشد كه از مواهب حق است هم به حق می‌كشاند و می‌رساند.»

رخش رستم نیز از این سنخ عشق است كه همواره رستم را به‌سوی منازل و مراحل می‌كشد و پیش می‌برد چنان‌كه احمد غزالی نیز در سوانح خود اشاره‌ای بدین مطلب داشته و گفته است «سر‌‌ّ اینكه عشق هرگز روی تمام به كس ننماید آن‌ست كه او مرغ ازل است، گاه‌گاه و‌ا ازل پرد و نقاب جلال و تعز‌ّز خود شود، رستم را هم رخش (عشق) رستم كشد كه ایشان هر دو آنجایی‌اند [یعنی ازلی و ملكوتی‌اند] نه اینجایی [و ناسوتی]»

پیر باطن یا عقل نیز از حیث اینكه انسان را به سوی خوبیها سوق می‌دهد و وسیله درك و دریافت جمال و جلال رخ و قامت یار و عشوه و ناز معشوق است و در حقیقت سبب عشق‌ورزی عاشق به معشوق می‌باشد بی‌گمان چون عشق باشد خلاصه اینكه از عشق هر چه سخن گفته شود باز هیچ نگفته‌ایم چرا كه به قول مولانا جلال‌الدین بلخی:

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم خجل باشم از آن

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت

چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت

چاه، نماد پیغام سروش، رنگ ذات، محل فنا و فرجام سیر و سلوك است

چنان‌كه گفته شد چاهی كه شغاد (نماد سروش) رستم را در آن می‌افكند نماد پیغام سروش است در عین حال تاریكی چاه نماد رنگ ذات است، شاید به همین سبب عرفا می‌گویند:

«بالاتر از سیاهی رنگی نیست»

اما رنگ ذات بودن آن به موجب آن است كه هیچ رنگی قدرت غلبه بر رنگ سیاه را ندارد به تعبیر دیگر رنگ سیاه همه رنگها را در خود جذب كرده و نمود و ظهور آنها را می‌گیرد و به رنگ خود متجلی می‌كند.

بنابراین به گفته شیخ  محمود شبستری:

سیاهی گر بدانی نور ذات است

به تاریكی درون آب حیات است

در شرح و تفسیر این بیت شمس‌الدین محمد لاهیجی می‌گوید: «سیاهی و تاریكی به یك معنی است، یعنی سیاهی كه در مراتب مشاهدات ارباب كشف و شهود در دیدة بصیرت سالك می‌آید، نور ذات مطلق است كه از غایت نزدیكی، تاریكی در بصر بصیرت او پیدا آمده و در درون آن تاریكی نور ذات كه مقضی فناست، آب حیات بقاء با... كه موجب حیات سرمدی است پنهان است، [لذا]

هر كو نه بدین مقام جا كرد

دعو‌ّی قلندری خطا كرد

این فقر حقیقی است الحق

اینجاست سواد وجه مطلق

شمشیر فنا درین نیام است

آن نور سیه درین مقام است

طاووس تو پر بریزد اینجا

سرچشمه كفر خیزد اینجا»

عرفان

بر این اساس رستم كه هفت خان را كه نماد هفت شهر عشق است طی كرده و بر نفس خویش غالب شده و پیغام سروش را به گوش جان نیوشیده،باید از همه رنگها تهی گردد، از جمله رنگهایی كه «نجم‌الدین كبری» در تفسیر آنها گفته است، رنگ آبی رنگ «ن‍َب‍َعان» (كه رنگی است مشترك میان نفس انسان و آسمان) است و رنگ سبز رنگ حیات قلب و رنگ سرخ رنگ حیات همت و رنگ زرد رنگ ضعف است»

اما برای تهی شدن از تمام رنگها و برخاستن از كفر رستمیت و عشقش كه نماد آن رخش است باید دل به دریای سیاهی كه رنگ و نور ذات است زده و در آن فنا شود چنان‌كه فنا شدن فرجام سیر و سلوك هر عارفی‌است، چون هنگامی كه عارفی به فناء فی‌ا... رسید به بقاء ابدی كه بقاء با... است دست می‌یازد. در شاهنامه این دریا به صورت چاهی مجسم شده است كه رستم و رخش را كه نماد پیر باطن و عشق است در كام خود می‌كشد.

جالب است كه در فرجام و پایان این سفر شغاد هم كه نماد سروش است به تیر رستم از پای درمی‌‌آید و این امر نشانگر این است كه رستم به مقام «لی‌مع‌ا...» رسیده است و به قول شیخ محمود شبستری:

فرشته گرچه دارد قرب درگاه

نگنجد در مقام لی‌مع‌ا...

گفتنی است اگر كسی بر حقیر ایراد بگیرد و بگوید شاهنامه هیچ جنبة عرفانی ندارد و اصلا‌ً با عرفان بیگانه است و «فردوسی» هم از عرفان هیچ نمی‌دانسته و ابدا‌ً دامن لب به می عرفان نیالوده است، او فقط مست شراب حماسه بوده و شاهنامه فقط و فقط عرصة حماسه است لیكن آنچه شما (نگارنده) در این مقاله به رشتة تحریر درآورده‌ای رستم و سهرابی است كه بر اساس فكر و خیال خود ساخته و پرداخته‌ای، می‌گویم همین‌قدر هم كه بپذیرید من توانسته‌ام بر اساس و پایه ذهن و خیال خود، رستم و سهرابی متفاوت از آنچه در شاهنامه آمده و شما به آن قائل‌اید بسازم برای راقم این سطور جای بسی خشنودی و خوشحالی است.

پایان


یدالله قائم پناه

تنظیم : بخش ادبیات تبیان